ساعت حدود سه نیمه شب داشتم خواب بدی می دیدم .. مدام با آدمهای اون دنیا صحبت می کردم .. اما می دونستم زنده ام و کاملاً آگاه بودم .. احساس می کردم سخت دارم نفس می کشم .. مادرم بالای سرم بود و از پدربزرگم می گفت .. تموم وجودم درد می کرد .. با صدای اتصال پست برق سرخیابون بیدار شدم .. آروم سراغ یخچال رفتم و یه لیوان آب خوردم .. بی سر و صدا سر جام برگشتم .. تا حدود نیم ساعت بعد ریتم تنفسیم بهتر شد.

خبر ورزشی زیاد خونده بودم .. از سر شب به فکر خونواده هادی نوروزی بودم .. یاد همسر سیروس قایقران افتادم .. از بچگی آبی بودم .. هنوزم مادرم پرچم آبی رو از اتاق خودم بیرون ننداخته و عکس استقلالیهای 20-30 سال پیش رو ..اما اینروزا سرخابیم .. اما تمام وجودم درد می کنه. خوب می دونم که فقط زمان همه چیز رو به حالت اولش بر می گردونه

زمانه پندی آزادوار داد مرا                             زمانه رو چو نکو بنگری همه پند است