دلهایشان که می گیرد بغض می کنند، رنگ رخساره شان تیره و تار می شود .. گاهی صدای هق هق آنها گوش فلک را کر می کند .. اشک می ریزند .. گاهی ساعتها و روزها ادامه می دهند تا از پس آنهمه سیاهی، خورشید مهربانی را نمایان کنند.

وای از روزی که ابرها نگریند .. امان از سالی که همه روزش بشود تابستان .. آسمانی که اجازه خودنمایی به ابرها ندهد .. غبار کدورتها و دلخوریها روزی سیلابی خونین به راه خواهد انداخت.

وسعت بارش ابرها به اندازه آلام و دردهایشان است .. دریغ از روزی که اشک در چشمان ابرهای سنگین از اندوه خشکیده باشد. وای از غرشهای بی امان .. وای از بارش های سیل آسا