از آسمانها صدای کسی می آید .. اما غرش مکرر آسمان تنها برای متولد کردن قارچهای صحراست .. خزان تنها می بارد و می شوید و برق می اندازد برگهای زنگار گرفته را .. خزان برای جلا دادن دلهای عاشقه نه تولد قارچهای بی اصالت
از دور دستها صدا می آید .. نه همین نزدیکیهاست انگار .. شب هر چقدر سیاهتر که باشه نور هویداتره .. اما این صدا از میان آسمان مه گرفته به گوش می رسه .. آهسته آهسته خشدارتر .. بریده بریده و تمام
گویا کسی تنهایی خود را نی می زد .. با گلویی لال صدایش را می خواند .. شعر سهراب را زمزمه می کرد .. "کفشهایش "را صدا می زد ..
حالا فقط صدای سم اسبها به گوش می آید ...