سفرهای زیادی رو تو خواب تجربه کردم .. سفر به جاهای دور دست .. از روی ابرها .. گاهی سوار بر بال ابرها شدم و هزاران فرسنگ راه رو بی هیچ صعوبتی طی طریق کردم .. به خانه دوست رسیدم .. یک استکان چای رفاقت مهمانش شدم .. در سایه سار سپیدارش شعرها خواندیم .. تا خود صبح مشاعره کردیم .. آنقدر شعر گفتیم همه با قافیه و هجا .. شعر بود و شراب بود و سایه سپیدار .. حتی وزن پاهایم را حس نمی کردم .. راستی چقدر وزن زمین برای پاهایم سنگین است .. چقدر آلام و دردهای زمین ناگوار است .. چقدر زمین سرد است  و فضای نفس کشیدن تنگ.
شعرها را اگر می نوشتی مثنوی هفتاد من کاغذ نیاز داشت .. اصلاً حاجتی برای نوشتن نبود .. شعر پشت شعر می آمد .. چیزی غیر از قافیه و توازن حروف نمی شنیدی .. خستگی مفهومی نداشت .. ساعت و روز و شب و برنامه سین روزانه از مدار معنا خارج بود ..
صدای رعد و برق شدید بیدارم کرد .. احساس تشنگی می کردم .. هنوز پاهایم خستگی داشت .. رمقی برای آب خوردن نداشتم ..  هنوز شعرها توی ذهنم شناور بودن .. ترجیح دادم حتی دوباره نخوابم و با قافیه ها و الفبای جادویی عشقبازی کنم.