از روی دیوار تماشایش می کردم .. گویا از بالش داشت خون می چکید .. با چشمان خمارش داشت طلب کمک می کرد .. نزدیکتر که شدم مقاومتی برای فرار نکرد .. به آرامی در میان دستهایم گرفتم .. آری .. تیر شکاری از میان بالهای قشنگش عبور کرده و استخوانش را شکسته بود.
قدری آب خنک دادمش .. قفسی تهیه کردم و بردم سمت قفس.. داخلش که گذاشتم  قلبم درد گرفت .. اما یاد گربه افتادم .. ترجیح دادم در همون جای امن زنده بمونه
قدری دارو و مرهم پیدا کردم و برای مداوای بال شکسته پرنده نگون بخت آماده شدم. این کار را خوب بلد بودم انگار .. مرهم گذاشتن روی زخم و ترمیم شکستگی ها .. این کار را تمرین نه بلکه زندگی کرده ام
پرنده سکوت می کرد و فقط وقت غذا بیتابی می کرد .. از این زندگی قفسی حالم بهم می خورد .. داشتم به خودم می گفتم اگر جای پرنده بودم یک لحظه آزادی شیرین رو با یک عمر زندگی پشت میله های پر زرق و برق  تعویض نمی کردم.
چند روزی گذشت و من و مهمانم به هم وابسته تر می شدیم .. بد دردیست این وابستگی .. که من سخت به آن مبتلا هستم .. راستی وابستگی هم یعنی اسارت؟
دل به دریا زدم .. قفس را به کناری گذاشتم و پرنده را در میان دستانم خیلی نرم گرفتم .. دستانم را به آرامی باز کردم .. نمی دانم شاید عاشقم شده بود .. تلاشی برای پرواز نمی کرد .. محل گلوله ترمیم شده بود و قائدتا باید می رفت .. شاید من جرات پریدن را از او گرفته بودم.
در طرفه العینی دستهایم را به سمت آسمان بردم و او را رهایش کردم .. شاید دوباره تمرین پریدن می خواست .. خوشحال بودم که عاشق قفس نکرده بودمش.
حالا دل خودم برای قفس تنگ شده است .. برای قدری آرامش و پریدن دوباره