جلال .. انگیزه نوشتنم تو بودی .. بیاد داری آن شب گرم و بسیار شرجی
تابستونی 7-26 سال پیش رو ؟
حتی نذاشتی خورشید طلوع کنه و همراه سیاهی و ظلمت شب به تاریکی مطلق پیوستی
با صدای شیون مادرت کل محله ریخته بودن
بیرون ..  گویا تو از شنیدن خبر یا دیدن عشق میان جمیله و حسن طاقت نیاوردی و کاری رو که نمی بایست می کردی شد. انگار خونه تون آتیش گرفته بود .. پدرت ناله می کرد و مادرت رو بذار دیگه نگم بهت.
بعد که من با همه دوستان فرداش از در خونه تون بدرقه ات کردیم تا مدتها خواب تو رو می دیدم .. تصمیم گرفتم چند خطی برات بنویسم .. و نوشتم و بردم در جمع خوندم .. من نمی خواستم دیده بشم .. تشویق بشم .. فقط می خواستم سبک بشم .. از من خواستند دوباره بخونم و دوباره .. در میان سکوت دوستان و همکلاسیامون و بهت و تعجب من
آقای پورخانی رو که می شناختی؟
گفته بود: ارزش این نوشته بیش از یه بیسته .. حتی باورش نشد من نوشتم .. اما چرا فهمیده بود .. چون با بغض زیادی خونده بودم .. سکوت غم انگیز کلاس هم واسه همین بود .. همدردی
پورخانی از من خواست که بازم بنویسم .. و ببرم در جمع های بزرگتر بخونم .. می نوشتم و می بردم .. نه برای خوانده شدن و کف زدن و دیده شدن .. بلکه برای اینکه دلم داشت می ترکید اینو شک ندارم که پورخانی هم فهمیده بود و از ترس اینکه دق نکنم شاید می گفت بنویس و بیارش تو کانون شعرا بخون .. اون حتی تو کانون همه رای هاشو به من می داد. شاید هم رای هاشونو به صدا و بغضم می دادن نه خود نوشته هام.
حالا از اون سالها خیلی گذشته .. سالهاست که صداتو دیگه نشنیدم .. خنده های بلند و شیطنتهای منحصر به فردت .. قطعاً خیلی چیزها عوض شده .. تو که رفتی خیلی زود عشق میان جمیله و حسن تموم شده بود و اسمت برای همیشه بر روی تخته سنگی حک شد و  اما دوستی من و تو بر قلبم. نمی دونم چرا برا اولین بار از گیسوان جمیله بدم اومد .. شاید این خیلی غیرمنصفانه بود که دیگه بهش حق نمی دادم دلبری کنه بعد از دست دادن برادرش
می بخشمت بخاطر حماقتی که کردی .. تقصیر شرجی و گرمی هوا بود .. یا شاید تو می دونستی که اون رابطه اصلا عشق نیست. شاید هم یه لحظه خون به مغزت نرسید یا دستکم کاش طناب پاره می شد.
هر آنچیزی که بود و گذشت .. حالا هر وقت دلم می گیره بیشتر می نویسم .. نه برای اینکه دیده بشم .. خوانده بشم .. برای خالی شدن دلم ...