جوانک را می بردند تا بر دارش کشند .. تمام آبادی ساکت و خاموش به دنبال جنازه متحرکش حرکت می کردند.

مفتی قبیله با ابروانی پرپشت و ریش و سبیلی مالیده، پیشاپیش، سوار بر اسبش به سوی قتلگاه می تاخت

چوخه دار مهیا بود .. جمعیت گرد جوانک بخت برگشته حلقه زده بودند .. مفتی کیفرخواست  را برای عبرت سایرین قرائت کرد.

گناهش گناه انسان اولیه حتی نبود .. او از تپه های آبادی عبور کرده و در کلات مجاور چند قسمت جومونگ دیده بود و سینه به سینه در آبادی نقل می کرد و داشت تشویش اذهان می کرد.

تازه بلاگرفته عاشق شده بود .. دفتر شعر داشت و دور از چشم دیگران شعر می خواند. ( به یاد دارید کامو گفته بود غیر از قرائت مصحف چیز دیگری در آبادیش مجاز نیست؟)

مفتی قبیله اجازه ورود هیچ رقم تکنولوژی رو به آدم هایش نداده بود .. او بارها گوشزد کرده بود فکر خام عاشقی را هم از سر بیرون برند.

اخبار سایر بلاد رو اول هر ماه مفتی قبیله برای بقیه تعریف می کرد .. از مقررات آمد و شد و خاموشیش بگذارید دیگر نگویم.

از جوانک خواستند حرفی بزند .. بریده بریده گفت سلامم را به کآمو برسونین .. همین

بعد داروغه زیر پایش را خالی کرد و ...

کآمو سالها بود که با سکینه خاتون شبانگاه از قبیله گریخته بود .. تمام قسمتهای جومونگ رو دیده بود .. شعر گفته و کلی هم خونده بود .. حالا این قصه حکایت طوطی بازرگان رو براش تداعی می کرد ...