از طرف نویسنده وبلاگ طلوع من دعوت شدم به چالش نامه عاشقانه .. خب دعوت ایشونو مغتنم شمردم و نامه ای برای محبوبم نوشتم

مهربانوی عزیزم

باور داری چقدر از هم دور افتاده ایم؟

آنقدر دور که سرزمین دلم از ندیدن نور و گرمایت یخ بسته و تاریک شده ...

بیاد داری شبهای عاشقی را؟

تو پنجره عشق را که می گشودی و از میان حریر سفید جادو می کردی چشمانم را؟

من و تو با نگاه حرف می زدیم .. با نگاه همدیگر را به آغوش می کشیدیم .. با نگاه طولانی ترین بوسه های عاشقانه را نثار هم می کردیم ..

حالا !

حجم این دلتنگی آنقدر عظیم شده .. آنقدر کشنده .. آنقدر طاقت فرسا که تیشه برداشته ام همچو فرهاد .. شب و روز بیستون می تراشم تا شاید از صدای شکستن بغضهای سنگی راهی به سوی پنجره اتاقت باز کنم ...

و تو بیایی !

و تو بیایی !

آه اگر که نیایی ...

و من مشق انتظار را هزار بار نوشته ام .. و در دفتر هزار برگم تو را نفس کشیده ام !

به نام تو دفتر شعرهایم را مزین کرده ام .. واژه واژه .. ذره ذره .. از عمق جانم .. میلادت را در حال سرودنم ...

می دانم که می آیی .. یکی از همین روزها که شکوفه های اناری سر بیرون بیاورد تا خود پاییز که فصل عاشقانه هاست ...


پ.ن: محبوبم را به چشم دل دیدم

گفتم تو کیستی؟

گفت تو !

حسین منصور حلاج