شاهدانه ی عزیزم

گاهی پیش خودم فکر می کنم که تو واقعاً دوستم نداشته ای .. چطور ممکنست که من اینقدر دلتنگ باشم و تمام دلتنگیهایم را واژه واژه قطار کنم و از همه شعور شعر بگویم و وامدار الفبای همه زبانها باشم تا از تو بسرایم و در عوض هیچ پیغامی از تو نشنوم و نبینم.

اما خوبتر که دقت می کنم صدای سکوتت آنقدر بلند است که تا عمق جان نفوذ می کند و قلب آدم را به درد می آورد. و این سکوت مثنوی ها سخن ناگفته در خود دارد .. ناگفته ها و رازهای نهفته در قلب یک عاشق را که جمع بزنی از همه کتابهای عشقی که نوشته شده حجیمتر خواهد بود.

و من هر آنچه باید سکوت کنم می نویسم .. از ترس اینکه فهمیده نشوم .. از ترس اینکه تو تصور کنی با اینهمه فاصله ها فراموشت می کنم و این خاموشی و نتابیدن نور و گرمای محبت، رابطه ها را سرد و تاریک و خاموش می کند.

می نویسم برایت و می سپارم به نسیم خنک صبحگاهی تا با ترنم عشق پیامم را به تو برسانم و با بوسه عشق بیدارت کنم.