نازنینم

گفته بودی سپیده که سر بزنه ما دست به دست به صحرا خواهیم رفت .. برای بوییدن گلهایی که تا غروب در غنچه آرمیده بودند و چقدر به انتظار نشستیم که شمیم خوشش را بشنویم .. بوی خوش یک گل خاطره ای می سازد به یاد ماندنی .. سالها بعد با دیدن همان گل با شوق فراوان به سویش می روی تا خاطرات قدیم را برایت تجدید کند. تمام سلولهای بدنت می شناسنش .. به وجد می آیند .. حتما نباید بهار را به انتظار شمیم گلها بنشینی .. بهار بهانه ای ساده است والا شمعدانی باغچه ما در سرمای زمستان هم گل می دهد.

سینه ات پر است از رازها و خاطراتی که هیچکس محرم شنیدنش نیستند .. از ترس اینکه خاطراتت دزدیده شوند .. از ترس اینکه نامش بر زبانها بیفتد و ارامشی که دوست داری پابرجا باشد .. آرام می گیری

هیچ چیز زیباتر از تماشای باران و نوشیدن یک استکان چای کنار پنجره نیست ...