بانوی نازنین

دیروز وقتی قرار شد بار دیگر در جمع بچه های مدرسه و پدر مادرهاشون بایستم و صحبت کنم شعر همکلاسی رو نوشتم .. اونجایی که گفتم کجایی همشاگردی جانم؟

می خواهم دورت بگردم

صورتهای حاضرین نزدیک به سن دیدنی بود .. تو جشن بغض کردن ...


(( همشاگردی سلام))

چه زود گذشت
انگار همین دیروز بود
از زیر قرآن و نور و قطره های باران،
اشک شوق فرشته ها
بدرقه تان کردیم


چه زود گذشت
کلاس اول مدرسه،
پدرم کیف سبز برایم خرید
چقدر ترس و اضطراب داشتیم
چه می دانستیم که عاشق همان میزهای چوبی و
تخته ای که به رنگ کیفم بود می شویم


روز جدایی اما!
چقدر بغض آلود بود هوای کوچه مدرسه
به پیچ اول کوچه که رسیدیم
به پهنای صورت اشک ریختیم
درس جدایی را یاد نگرفته بودیم
از قایم موشک فراری بودیم
ما مشق جدایی ننوشته بودیم
دست به دست هم می گرفتیم و
دور هم می چرخیدیم


کجایی همشاگردی جانم؟
می خواهم دورت بگردم ...
ببین مرا
ببین روسفید شده ام؟
یا گرد پیری بر رخسارم نشسته؟
من تمام بهار را جوانه زده ام
گل داده ام
به بار نشسته ام
تا ته پائیز
انار شده ام ...

محمد رضا  _ ۹۶/۳/۱