دیدید تابحال کسانی رو که پولشونو گم کردن .. یا دسته کلید .. یا هر چیز ارزشمند دیگه؟ .. با چه دقتی کف زمین رو نگاه می کنن و با یه دلشوره و اضطراب خاصی همه جا رو وارسی می کنن ؟ .. چون خیلی امید دارن که گمشده شونو پیدا کنن .. ممکنه این وسط خیلی چیزهای ارزشمندتر به چشمشون بخوره .. اما فقط همون گمشده ی خودشونو می خوان ... قدر یه چیزایی رو آدمها به وقتش نمی دونن .. شاید هر چیزی رو که آسون به دست بیاری به راحتی از دست می ره و لابد این رسم دنیاست که برا به دست آوردن یه تیکه الماس باید اعماق جنگل سیاه و تاریک رو زیر پا بذاری

گاهی دنبال خودم می گردم .. پشت درختها .. تو سیل جمعیت و آدمها .. گاهی نیستم انگار .. تو کدوم کوچه جا موندم ؟ .. تو کدوم قصه ی ناتمام؟ .. وسط کدوم شعر؟ .. کدوم ترانه؟

دفتر خاطراتمو ورق می زنم .. آلبوم عکسهای دستکم بیست سال پیشم رو .. تابلوی همه شهرهای مورد علاقه مو مرور می کنم .. تو همه این تابلوها سه تاشونو بیشتر دوست داشتم .. شیراز برام رویایی بود .. رشت برام خود زندگی بود .. و تهران ... تهران همیشه برام متفاوت خواهد بود .. با همه شلوغیها و نواقصش .. زندگی جریان داره .. آرزو می کنم نبضش مثل ساعت دقیق بزنه ...