مهربانیت را مرزی نیست ...

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

ماجرای من و خاتون

ماجرای من و خاتون


اواخر دهه 40
تو یکی از شهرهای مرزی سپاهی دانش شدم  .. یه استرسی همه وجودمو فرا گرفته بود .. تو مسیر کلی برای خودم صغری و کبری می چیدم تا اینکه به مقصد رسیدم .. بلافاصله خودمو به رئیس ژاندارمری معرفی کردم و دست بر قضا خان بزرگ منطقه هم اونجا حضور داشت.
من خیلی خوش لباس و تمیز و مرتب حاضر شده بودم و بسیار سعی کردم لفظ قلم صحبت کنم و مبادی آداب .. بعداً با هماهنگی رئیس فرهنگ شهرستان منو به یکی از مدارس معرفی کردند اما خان از من خواست که در حل منازعات و مسائل کدخدامنشی که تو خانه های انصاف عموماً صورت می گرفت همراهیشون کنم که با کمال میل پذیرفتم.
دیدن صورتهای معصوم دختر و پسرها سر کلاس از آرزوهای همیشگی من بود .. و وقتی می دیدمشون دلم می خواست لپهاشونو بکشم و ببوسمشون .. اما خودمو کنترل می کردم و این درس عدالت خوندن بیشتر مانعم می شد.
رابطه من با نظمیه و خان و خانه ی انصاف هم روز به روز بیشتر می شد و بعنوان مشاور و عضو افتخاری بیش از حد تصور بزرگ شده بودم.
کم کم متوجه شدم که علاقه خان به من بیش ازحد نورم و طبیعی هست .. تا اینکه برای ضیافت شامی که داشتند منو دعوت کردند. و من دعوتشونو با کمال میل پذیرفتم .. در نهایت تعجب تو مهمانی کنار خان نشستم و مورد لطف و مهرش قرار گرفتم .. حتی همسر خان به دیدارم آمد و چند کلامی جهت خوشامد با من صحبت کرد.
بعدها متوجه شدم خان پسر نداره و همه اولاداش دخترن .. و این موضوع منو نگران می کرد و تصمیم گرفتم کمی مراقب رفتارهام باشم که برای خودم دردسر ایجاد نکنم.
روزی خان از من خواست که از خانواده ام دعوت کنم که به شهرستان بیان تا پذیرایشان باشن و فتح باب دوستی صورت بگیره .. من با تردید و کمی نگرانی در وهله اول دعوتشون رو رد نکردم.
اما وقتی موضوع رو با پدر در میان گذاشتم بنا به دلایلی که داشت دعوت رو فعلا نپذیرفت و گفت که از خان تشکر کنم تا بهبود شرایط ایشان در آینده مزاحمت ایجاد خواهند کرد. این خواسته قلبی خودم هم بود و بعدها این رفتار حکیمانه ی پدر رو بسیار تحسین کردم.
مدت خدمتم در شهرستان رو به پایان بود .. خان به بهانه ای دیگر دوباره دعوتم کرد و من پذیرفتم .. شرایطی فراهم کردند که به طور اتفاقی خاتون دختر بزرگشون رو ببینم .. علیرغم میل باطنیم این اتفاق افتاد .. خاتون دختری نجیب و مگو .. مبادی آداب و البته نه چندان زیبا بود و به نظر سنش از من بیشتر می خورد.
مدتی با خاتون گرم صحبت بودم و احساس می کردم که داریم نظارت می شیم .. خاتون از نعمت سواد چندان برخوردار نبود .. اما به گفته خودش آرایشگری و خیاطی بلد بود.
من این دیدار را نه برای تصمیم زندگی مشترک بلکه از روی احترام به خان پذیرفتم .. چرا که در فرسنگها راه دورتر ماه بانو به انتظارم نشسته بود و شبها خواندن نامه های عاشقانه اش تسلی بخش دل غمگین و تنهایم می شد.
کمی بعد موقع برگشت از باغ دیدم عاقد با دفتر بزرگش به همراه چند نفر از دوستان خان انتظارمون رو می کشن .. موهای تنم سیخ شده بودن .. به خاتون گفتم اندکی دیگر از صحبتهایم مانده و برگردیم به سمت باغ .. و بعد از کمی صحبت وقتی خروجی رو دیدم نور امید در دلم تابیدن گرفت .. گفتمش خاتون از دیدارت بسیار مفتخر شدم .. برای کاری باید به منزل برگردم .. از خان تشکر کنید و سلامم را ابلاغ فرمایید و بگویید که حمل بر بی ادبی نفرمایند.
زود به منزل برگشتم .. چمدان را نصفه و نیمه بستم و با اولین ماشین خودمو به شهرستان رسوندم.
سالها بعد با ماه بانو در همان شهر مرزی سراغ خان رو گرفتم .. متاسفانه خان از دنیا رفته بود.
از شدت ناراحتی ضربان قلبم تندتر می زد .. از خواب بیدار شدم .. لیوانی آب خنک نوشیدم و برای خان فاتحه خوندم و حلالیت طلبیدم و دوباره خوابیدم.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه بیست و دوم



عزیز من!
دیروز بهترین دوستم عاشقانه هایش را برایم مرور می کرد .. با حرارت خاصی از رابطه های خاصش می گفت و بعد از اعتماد و اعتماد بی حدش به من .. و این امن بودن رو در لابلای حرارت داستان هایش چندین بار تکرار کرد.
اما اینهایی که می گفت اصلاً عشق نبود .. بوی وفاداری در حرفهایش نمی شنیدم .. عشق با دوری حرارتش بیشتر می شود و شعله هایش زبانه می گیرد .. اصلاً عشق یعنی تعصب و غیرت .. عاشق اجازه نمی دهد اسم معشوقش بر سر زبانها بیفتد.

بگذار قصه از سر بگیرم
رویای جاودانه من!
در کویر چشمهایت،
هبوط کنم ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا