امروز صبح زود به محل کارم آمدم و مثل همیشه پشت میزم نشستم .. چای را که می نوشیدم پنجره دفتر کارم که مشرف است به خیابان و درختهای چناری که قبل از آمدنم به اینجا بودند را باز کردم تا هوای تازه باقیمانده خواب را از سرم بیرون ببرد .. راستی 20 سال است که من هر روز بهترین لحظات عمرم را در این دفتر سپری کرده ام .. با کمی جابجایی مکانی .. روزی که آمدم خیلی جوان بودم .. یک نخ از ریش و موهایم سفید نبود .. شوق و انرژی عجیبی داشتم برای کار .. نفر اول منطقه شده بودم تو آزمون و این اعتماد به نفسم رو دو چندان کرده بود .. با اندکی کار مرتبط در دوران سربازی .. حالا قدم در بیست و سومین سال عمر کاریم می گذارم .. با موهایی جوگندمی و ریشهایی که دیگر نمی گذارم بلند شوند .. امروز صبح خوابم می آمد ولی باید می آمدم سرکارم .. بعد یکساعتی هوا آفتابی بود .. دلم می خواست با ماشین برم تا کنار ساحل .. ولی نمی شد .. چه روزها پا روی گلوی آرزوهام گذاشتم .. برای اینکه زندگی بدست بیاورم .. برای بدست آوردن رفاه .. امنیت .. آرامش .. گمان می کنم ارزشش رو داشته و یقین دارم همه آدمها نداشته های فراوانی دارند .. از ثروت گرفته تا جاه و مقام .. از سلامتی .. از داشتن خانواده ای شاد و سرحال .. از عشق .. از عشقی که شاید هیچکس به او نرسیده...

+ عشق یه موهبته از سوی خدا و هر کسی لایقش نیست چرا که هر کسی تحمل رنجش رو نداره ... عشق تو سینه عشاق ابدی خواهد موند ...کسی چی می دونه .. شاید در انتهای فصل زرد شروعی دوباره باشه ...