مهربانیت را مرزی نیست ...

سلامی دوباره

سلام دوستان

از وقتی اینجا ننوشتم مدت مدیدی گذشته .. امشب بر حسب اتفاق به این خانه پرخاطره سرکشی کردم تا اگر پیامی از دوستی به جا مانده بی جواب نذارمش

دنیای عجیبی رو تو این چند سال تجربه کردیم شاید ناخوشی های این دنیا کم نبوده .. از کرونای لعنتی گرفته که کام همگی مان را تلخ کرد و چه عزیزانی که در این دوران از دست ندادیم و من مادر عزیز از از جانم را ...

اتفاقاتی که اخیراً در کشور افتاد و چقدر کام همگی مان تلخ شد .. نمی دانم قوی تر شده ام یا بی تفاوت .. اما دیگر آن ترس و واهمه نبودن را ندارم .. حالا ته بعضی قصه ها را بهتر بلد شده ام ...

امیدوارم دوستانی که بعد مدتها به اینجا سرکشی می کنند همگی سلامت باشند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد

 

 

قطع شدن نت در اینروزهای سرد پائیزی بی شک بدلیل نداشتن زیرساختهای مناسب لطماتی به محافل دانشگاهی، پژوهشی و بازار کسب و کار وارد کرده که امیدوارم هر چه زودتر همه چیز به بهترین نحو ممکن به حالت اولش برگرده.

اما تلنگری که از این بابت به خیلیها زده شد و قطعاً برای شما هم محسوس بوده وابستگی بیش از حد به فضای مجازیه .. ارتباطات در دنیای واقعی مثل اینروزهای پاییزی به سردی گرائیده و آدمها برای دیدن همدیگر وقتی ندارند که صرف کنند .. برای دیدن عموها، عمه ها، بچه هاشون که پسر عموها، دخترعموها، دختر دایی و پسردایی و ... چقدر وقت دارید و می تونید باهاشون باشید؟

در این فضای جذاب که در کمترین زمان ممکن به دوردستها سفر می کنی .. حتی تصویر بهترین دوستانت را می بینی .. واقعاً شگفت انگیز است .. اگر آدمهایی که این فضا را تجربه نکرده اند و از دنیا رفته اند بشنوند باورشان نمی شود. حال ما نسلی هستیم که با پیشرفت سریع علم و تکنولوژی خود را به روز و به روزتر می کنیم و مدام منتظر آخرین دستاوردها هستیم.

تو این روزهای سرد و عجیب با خیلی از دوستان تماس گرفتم و صدای گرمشونو شنیدم .. برای هستی داستان خوندم .. سعی کردم تغییرات مثبت در خودم ایجاد کنم .. بیشتر شعر بخوانم .. سردردهایم فروکش کردند ...

+ آرزو می کنم همگی تون سالم و تندرست باشید و تو این روزهای سرد سال تنور دلتون گرم و مملو از عشق باشه و در کنار عزیزانتون شاد و خرم باشید.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا
حال ناخوش

حال ناخوش

سر درد امانم را بریده بود .. حوصله دکتر رفتن رو هم نداشتم .. با خودم و درد جوری کنار اومده بودم .. گذاشته بودم به پای فشارهایی که تو این مدت رو سرم آوار شده .. شب اما دردها بیشتر می شدن .. با خودم داشتم فکر می کردم اگر امشب آخر خط باشه چطور می شه .. که پیام یکی از دوستان رو نوتیفیکیشن گوشی ظاهر شد .. مشورت می خواست اون موقع شب .. مجبور شدم سوالشو با دقت جواب بدم .. گوشی که دستم بود پول برق و گاز و تلفن ثابت و تلفن همراه و جریمه آزادراهی خودرو و وام مسکن رو هم پرداخت کردم .. هستی باید صبح شنبه می رفت مدرسه .. لباساش اطو نشده بودن .. این کار من بوده همیشه .. موقع اطوکشی لباسای ما سه نفر ذهنم درگیر بود بازم .. و سر درد آزارم می داد ..  کارای خورده ریز دور و برمو جمع کردم و رفتم دوش گرفتم .. عمه کوچیکه هم پیغام گذاشته بود .. عزیز دلم فردا صبح یادت نره .. جهیزیه افسانه مونده .. براش ایموجی فرستادم .. ملحفه هستی رو بوسیدم و گذاشتمش تو کمدش .. با خودم گفتم برای مردن وقت ندارم ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

یار بیگانه مشو ...

 

امروز صبح زود به محل کارم آمدم و مثل همیشه پشت میزم نشستم .. چای را که می نوشیدم پنجره دفتر کارم که مشرف است به خیابان و درختهای چناری که قبل از آمدنم به اینجا بودند را باز کردم تا هوای تازه باقیمانده خواب را از سرم بیرون ببرد .. راستی 20 سال است که من هر روز بهترین لحظات عمرم را در این دفتر سپری کرده ام .. با کمی جابجایی مکانی .. روزی که آمدم خیلی جوان بودم .. یک نخ از ریش و موهایم سفید نبود .. شوق و انرژی عجیبی داشتم برای کار .. نفر اول منطقه شده بودم تو آزمون و این اعتماد به نفسم رو دو چندان کرده بود .. با اندکی کار مرتبط در دوران سربازی .. حالا قدم در بیست و سومین سال عمر کاریم می گذارم .. با موهایی جوگندمی و ریشهایی که دیگر نمی گذارم بلند شوند .. امروز صبح خوابم می آمد ولی باید می آمدم سرکارم .. بعد یکساعتی هوا آفتابی بود .. دلم می خواست با ماشین برم تا کنار ساحل .. ولی نمی شد .. چه روزها پا روی گلوی آرزوهام گذاشتم .. برای اینکه زندگی بدست بیاورم .. برای بدست آوردن رفاه .. امنیت .. آرامش .. گمان می کنم ارزشش رو داشته و یقین دارم همه آدمها نداشته های فراوانی دارند .. از ثروت گرفته تا جاه و مقام .. از سلامتی .. از داشتن خانواده ای شاد و سرحال .. از عشق .. از عشقی که شاید هیچکس به او نرسیده...

+ عشق یه موهبته از سوی خدا و هر کسی لایقش نیست چرا که هر کسی تحمل رنجش رو نداره ... عشق تو سینه عشاق ابدی خواهد موند ...کسی چی می دونه .. شاید در انتهای فصل زرد شروعی دوباره باشه ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

شخصیت خریدنی نیست .. عشق معامله نیست


پول کثیف، حلال مشکلات، چرک کف دست، عامل اصلی اخلاق، دشمن و خیلی القاب دیگر که برایش وضع کردیم .. درسته بدون پول نمی شه زندگی کرد .. نمی شه همیشه خوش اخلاق بود .. نمی شه عشق رو ابراز کرد .. نمی شه درست درمون زندگی کرد و پیشرفت کرد .. اما همه چیزمون پول نیست .. همه اعتبارمون پول نیست.

دوستی داشتم کمی متفاوت بود .. برای هر کاری گماشته داشت .. برای تمام کارهای شخصی اش .. اما گربه ها هم برای رضای خدا مجانی موش نمی گیرند .. پولی تو جیب اذناب می کرد و به قول خودش عزت می خرید .. جوری شد که آن اعوان و انصار دیگر برای هیچکس در شرایط مساوی کار نمی کردند .. این عزتی که با پول خریده شود دوام نمی آورد .. و لاجرم نیازی است که از دو طرف برآورده می شود ..

عشق که نباشد هیچ رابطه ای دوام نمی آورد .. شاید بعضی از رابطه های ما آدمها هم معامله ی صرف است .. چند سالی است در دادگاه خانواده برو و بیایی دارم و از کارشناسی و داوری در امور خانواده دستی به آتش .. ها واقعاً به آتش دارم .. اوایل کار برای همه نسخه واحد می پیچیدم .. چقدر انرژی صرف می کردم برای اصلاح دو طرف .. اما خیلی زود پی بردم آب در هاون می کوبم .. نسخه آدمها متفاوت است .. مثل مریضیای گوناگون که داروی متفاوت دارد .. اما درد مشترک بی عشقی بود .. اما دردهای اجتماعی فراوان .. از اعتیاد گرفته تا فقر و بیکاری .. بی خانمانی .. درد بچه های طلاق .. درد جدایی عاطفی  و خیلی دردای ریز و درشت دیگه .. هر چقدر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم .. البته بعضی جاها موفق بودم .. اما باعثش قطعا من نبودم .. شرایط جور بود ..

از پول و عزت و عشق با هم نوشتم .. بهانه ای بود برای دادن سلامی دوباره به همه دوستانم .. امشب نوشته هاتونو دیدم حس بسیار خوبی گرفتم .. همگی تونو دوست دارم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا

فراموشی



هر آدمی باید رایحه ی خاصی داشته باشد .. یک ادکلن که مخصوص خودش باشد .. که با ورودش به جمعیتی حضورش فهمیده شود ..  هر چقدر این رایحه اختصاصی تر باشد بهتر .. به شخصه از عطرهای چنل بیشتر خوشم میاد .. اما در این بازار ارز و دلار ترجیح می دم عطر فیک و تقلبی نزنم و به قول یکی از دوستانم که پزشک متخصص پوست و مو هست که می گفت کرم لیراک 300 - 400 هزار تومانی با کرمهای 30 - 40 هزار تومنی ایرانی اینقدر اختلاف کیفیت ندارن .. پس کرمی بخر که همیشه بتونی بزنی .. منم گفتم نیوآ خوبه دکتر؟ می خنده و می گه اگه آبرسان هست آری :))) .. دقیقاً ادکلن هم همینطور شده .. اما ایرانی نداریم اصلاً :)))) .. ساویز داشتیم قدیما :))))

صحبتم چیز دیگری است .. صحبت از اصالت است .. آدمهای اصیل .. لهجه ها و فرهنگها و آداب آدمهای اصیل همیشه برام قابل ستایش بوده .. دیدن لباسهای محلی اقوام مختلف .. شنیدن یه ترانه ی ترکی .. کردی .. لری .. به اینجای روضه که می رسم باید یاد کنم از عشقهای اصیل .. عشق اصیل بادآورده نیست .. ریشه داره .. مثل یک درخت تنومند هزار ساله اس .. مگر می شود شبها که می خواهی بخوابی از یادت برود .. مگر می شود فال حافظ بگیری و ... یا وقتی باران که اینجا همیشه می بارد و تو چتر دونفره ات را باز کنی و .. یا اینکه بخواهی بنویسی .. شعری بگویی .. شعری بخوانی .. منظره ی عاشقانه ای ببینی .. نگاه به دستان خودت حتی بیندازی .. اصلاً فراموشی در قاموسش نیست .. کاش می شد یک جایی خاطرات را چال کرد و رفت ...

+ دلم برف می خواهد .. برای دقایقی با آستین کوتاه یا تی شرت بروم زیرش .. مطمئنم سرما نمی خورم :)))

+ مدتی بود اینجا ننوشته بودم .. دلم برای این صفحه تنگ شده بود

+ این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظه‌های با تو نشستن سرودنی‌ست

من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنی‌ست ...


حمید مصدق



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه چهلم


محبوب من

این آخرین نامه ای است که برایت می نویسم و بسیار خشنودم که در پاییز این اتفاق می افتد .. همه چیزمان از پاییز آغاز شد. کسی چه می داند شاید نقطه آغاز جهان هم پاییز بوده .. چرا که بذر عشق تنها در این روزها بر دل زمین می نشیند تا بهار جوانه هایش سر از خاک بیرون بیاورند و در تابستان به بار بنشینند و اگر انار باشی تا پاییزی دیگر به بلوغ می رسی ...

پیش از من و تو دنیایی بوده و کرور کرور عاشق ناشی پا به این دنیای ملون گذارده اند و بعد از ما نیز این عرصه خالی نخواهد شد.

روزی که اولین نامه را می نوشتم نیت کردم تا چهل نامه از جان برایت بنویسم و همیشه به آخرین نامه فکر می کردم و اینکه شاید فرصت نوشتنش را نیافتم .. و حالا که به اینجا رسیده ام سرشار از خوبترین حسها هستم.

اینکه چقدر خوشبخت بوده ام که در هوایی نفس کشیده ام که تو نیز در همانجا دم و بازدم کرده ای و من خواه ناخواه نفسهای تو را بلعیده ام ...

چقدر خوش اقبال بوده ام .. پرندگان، و درختان و گیاهانی را که چشمان تو قبل من دیده اند را نظاره کرده ام و با دیدنشان حسی را که به جا گذاشته بودی را برای خویش به یادگار برده ام ...

و مثل همیشه در شعرهایم تو را جستجو کرده ام .. رج به رج در میان ستاره ها نام تو را بافته ام و با تو هزار و یک شب قصه سروده ام ...

من حتی همه این نامه را با رنگ چشمان تو نوشته ام ...

حال به دنیای دیگر می اندیشم مثل همیشه .. یادت می آید حسن ختام نامه قبلی را؟ همان حسن ختام بماند برای نامه پایانی

" دنیای دیگری هم برای آواز خواندن پرنده وجود دارد"...

خدانگهدار .. دوستدارت محمد



۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه سی و نهم


محبوب من

مرا ببخش که :

مثل یک شوالیه ی عاشق برای عشقم نجنگیدم و این شاید گناهی نابخشودنی در قاموس عشق باشد

مثل فرهاد بیستون را نتراشیدم که رهگذران بسیاری بر مزارم یادگاری از عشقهای خویش به جا بگذارند

یا دستکم شخصیتی روزنامه ای یا پشت مجله ها که چندصباحی جاودانه و محبوب قلبها شود

هرگز نتوانستم رل کسی را بازی کنم .. و این رل تکراری خود را بازی کردن شاید ملال آور باشد.

مرا ببخش که نتوانستم دستکم چون ویکتور گل سرخی از بلندترین ارتفاع قله ها برایت بچینم و با تمام دلم در زادروزت تقدیمت کنم

من برای عشق نجنگیدم .. من از ابتدا اهل جنگ نبودم .. من یک شوالیه متولد نشده بودم

من از روز ازل تسلیم  چشمانت شدم .. تسلیم دستانت .. تسلیم محض صدای نفسهایت ..

من چیزی جز تو در خود ندیدم .. من همه تو شده ام .. خود را چه می خواهم

وقتی یک خراشی به یادگار بر تنه درختی حک می کنی خیالت راحت است که تا همیشه ماندگار شده ای

همه فصلها سرشار از یاد توست .. گل ها و شکوفه های بهاری .. شاید دلبرترین شکوفه و گلها .. گل انار باشد

تابستان فصل بلوغ انارهاست ..

و پاییز فصل عاشقی دانه های یاقوتی اش

و زمستان دانه هایش در دستان توست ..

می بینی؟ همه زندگی اناری است ...

با انار تمام می شویم .. روزی شاید حسرت این را می خوریم که نتوانستیم زیر سایه ی یک درخت انار یک عاشقانه آرام را تجربه کنیم .. یا یک عاشقانه آرام را با استکانی قهوه در کافه نادری .. یا دستکم تماشای آتشی که خودمان در یک غروب پاییزی کنار ساحل روشن کرده ایم ...

اما خوب می دانم که " دنیای دیگری هم برای آواز خواندن پرنده وجود دارد"...
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه سی و هشتم


محبوب من

کتاب دنیا را که ورق بزنیم به صفحات سیاهی بر می خوریم که در دل تاریخ ماندگار شده اند .. جنگ و خونریزی و غارت و چپاول ثمره تنها خودخواهی و حرص و آز انسانها نیست .. جهان محتاج عشق است .. همین عشق اگر تبدیل به نفرت شود فاجعه می آفریند .. کسی چه می داند شاید فرمانده ها و شوالیه های جنگجو عشاق شکست خورده ای بوده اند که گریزی جز پوشیدن لباس رزم نداشته اند و بی رحمانه بر چهره تاریخ شمشیر زده اند و فاتحانه از روی جنازه حریفان تاخته اند.

زمان یورش شوالیه ها با اسبهای چابکشان به پایان رسید و سلاحهای مرگبار و مخرب جای دشنه و شمشیرها را گرفتند. اما هنوز شبها صدای تیشه های فرهاد فرسخها دورتر از بیستون ضربان قلبت را بالا می برد .. تمام ضربات حکایت درد عشق است .. عشق شیرین آنقدر آسمانی و عمیق است که وقتی خمسه را باز می کنی صدای تیشه های فرهاد قلبت را به هیجان وا می دارد.

امروز دنیا تشنه عشق است .. امروز دنیا محتاج غزلهای عاشقانه است  و شبها رویا و افسانه صلح و آرامش می بیند.

و من یارای جنگ نداشته و ندارم و به مدد قلم چشمهایت را می سرایم که جام جهان نمای من است .. و از دستهایی که پیام آور صلح است و بوی خوب آزادی که در هوای کوچه مان می پیچد .. پشت هر شوالیه یه معشوقه می بینی .. از اوتللو و دزدمونا رومئو و ژولیت تا ناپلئون و دزیره .. موسولینی و کلارا .. هیتلر و اوابراون و من و تو که باید تمام کوچه را گل رز بکاریم و شمعدانی هایمان را برای همسایه هامان تکثیر کنیم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

فردا سراغ من بیا ... یک روز زیبا سراغ من بیا ...


تو زندگی همه آدمها روزهای سخت و تلخ وجود داره .. اصلاً تا این ناخوشیها نباشن قدر روزهای خوب رو کسی نمی دونه .. همیشه سعی کردم تو سختیها و تلخیها مزاحم اطرافیانم نشم و سعی کردم مراعات حالشون رو بکنم .. اگر چه می دونم رسم درستش اینه که باید با هم باشیم ... اما این اخلاق بد یا خوب یه جورایی نهادینه شده برام

روزهای سختی بر ما گذشت .. اما آروم آروم با یه رعد و برق و طوفان و بارون تند .. رنگین کمان رو هم دیدیم ..

خواب دیدم دریا وحشی شده و امواجش تا پنجره های خونه اومده بالا و آب داخل خونه رو داره می گیره .. من دخترکم رو بغل کردم و دست همسرم رو گرفتم .. باهاشون صحبت می کردم و آرامش بهشون می دادم .. طوفان تموم شده بود .. اثری هم از خرابیها نبود. از خواب بیدار شدم و صدقه گذاشتم کنار

جمعه این هفته مادرم بعد از یکماه منو دید و شرح ماوقع که همسرم برایش تعریف کرده بود .. رگهای گردنم رو بوسید و گفت چه غیرتی داشتی پسرم .. ولی کاش می گفتی دعاتون کنم .. گفتم ترسیدم طاقت نیاری .. می دونستم تموم می شه همه چی ...

حالا حتما باید دل مادر و پدر بشکنه که دعاشون کارساز بشه؟

+ مدتی اینجا ننوشته بودم .. یه جورایی دست و دلم به نوشتن نمی رفت .. اما حتما سه نامه باقیمانده نوشته می شن و نیتم نوشتن 40 نامه بوده که تصمیم دارم تا شهریور تمومش کنم. ...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا