بشنوید ...
سرشار از حسای متفاوتم .. از قدردانی مقام مافوقم و ابراز رضایتشون .. اینکه همه چیز با پول قابل جبران نیست رو بارها و بارها تجربه ش کردم .. پول همه چیز من نیست .. گاهی با یک توجه کوچیک .. با یک پیام محبت آمیز سرمست می شم .. روحم نیازمند آرامشه و از هر چیزی که بهش کمک کنه دریغ نمی کنم.
از چهار فصل سالی که گذشت لذت بردم .. خصوصاً پاییز که کلی سر ذوق بودم و شعر سرودم .. از زمستان و دیدن برف .. از جوانه زدن .. گل دادن شمعدانیها .. و چقدر من این شمعدانیها رو دوست دارم .. اگه روزی مجموعه شعرهام رو چاپ کردم قطعاً اسمشو می ذارم شمعدانی ..
دلتنگم برا عزیزانی که نتونستم ببینمشون .. صداهایی که نتونستم بشنومشون .. زیبایی هایی که مجال دیدنشون رو نیافتم ..
واژه گانی که به سحر و جادوی قلم بر کاغذ نیاوردم ..
بعضی حسا گفتنی نیست .. آروم آروم پرنده های مسافرمون کوچ می کنن .. و این غم انگیزه .. برا همه مسافرا آرزوی سلامتی می کنم.
یه جورایی حساب کتاب می کنم .. هنوز نمی دونم با خودم چند چندم ..
جالبه میان انبوهی کار امروز دومین پستمو بداهه می ذارم .. انگار اینم بخشی از کارمه.
اگرچه اینجا خیلی کم خونده می شه .. اما همین چندتا دوست عزیزم برام مهمن و بسیار دوسشون دارم.
قول می دم با یه پست صوتی که احتمالاً از سروده های خودم باشه با هم به استقبال بهار بریم.
این خنده های خیلی بلند یا بهتره بگم قهقهه های آقای همساده منو به فکر فرو می بره .. همینجوری که بلند می خنده همینجوریم زود جوش میاره و سر و صداش آزار دهنده ست .. کیف و کفش و لباساش همیشه شیکن و سر و وضعش بسیار مرتب .. استاد بودن آداب داره .. اما من فکر می کنم بچه ها بیشتر از وضع ظاهریمون به باطنمون توجه می کنن و کافیه به این تضاد درونی و دوگانگی پی ببرن .. و این تقدس و قداست مصنوعی بر ملا بشه .. خوبه واقعاً تعادل رو همه جا رعایت کنیم اینجوری آسیبش هم برا خودمون و هم برا اطرافیانمون کمتره ..
+ من معتقدم قلب و ذهن و روح آدم ظرفیتهای خالی داره که باید به تدریج تکمیل بشه .. این خاصیت کمال گرایی آدمهاست .. به همین دلیله که همیشه احساس در اوج بودن نمی کنیم.
این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
محمد شمس لنگرودی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار سر بسته بماند
مستت می کند
این اندوه.
شمس لنگرودی
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر
سیاه است
پرنده و گیلاس ها
سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد
شمس لنگرودی
یه مدته با ماشین خودم کمتر می رم سر کار و بیشتر با تاکسی دارم رفت و آمد می کنم.
راستش این کار مزایا و معایب خاص خودشو داره .. از همه بدترش منتظر موندنه .. بعدش اگه جلو سوار شدی که هیچ وگرنه تا پایان مسیر باید پیاده سوار شی برا پیاده شدن بقیه مسافرا و باز داشتن پول خورد و تحمل بوی تند عرق بعضی راننده ها و کثیفی صندلی هاشون که برا آدمهایی مثل من منزجر کننده است.
خوبیهاش هم کم نیستن .. راحت به تلفنهات جواب می دی .. اصلاً تو مسیر می تونی حال خیلی از دوستان رو با اینترنت سیارت بپرسی .. مغازه ها و فروشگاههایی رو که هیچوقت نمی دیدی رو ببینی و ...
از همه مهمتر تاکسی مثل صف های قدیم نونوایی مرکز تبادل اطلاعات و بخش کوچک و مهم جامعه است.
تو تاکسی جامعه شناس می شی .. از مشکلات مردم می شنوی .. از دردها و رنج هاشون .. از شادیها و سلایق شون و علاقمندیها و خیلی چیزای دیگه ..
تو این دو سه ماه تقریباً عادت کردم و بخاطر اینکه انضباطم به هم نخوره زودتر راه می افتم و البته مسیر پیاده رویم 50 قدم هم نمی شه :))
هر چقدر هم که اعتماد به نفس داشته باشی بازم یه وقتایی فکر مرگ و نبودن تو این دنیای کوچیک به مغزت خطور می کنه
اینکه اگه یه روز صبح دیگه پانشدی چه اتفاقاتی ممکنه بیفته؟
شاید با هول و هراس نزدیکانت شروع می شه .. بعضیام ممکنه بترسن .. اگه همین آدمی که عاشقش بودن رو تو اون وضعیت ببینن ...
کارهای انباشه اداری و شخصی .. اینا خیلی مهم نیستن
قطعاً یه جاهایی حضورت ضروری تر و ارزشمندتره .. همسر بودن، پدری کردن، مسئولیت فرزند اولی، تعهد و تعلقی که به دوستان داری، صداهایی که یکبار دیگه دوست داشتی بشنوی، آدمهایی که یکبار دیگه دوست داشتی ببینی و آدمهای اینجا ممکنه هیچوقت متوجه نشن ...
بعدش به خودت باید یه تلنگر بزنی که کافیه باید بیای بیرون از این فاز لعنتی
انگار دم صبح تب داشتم ...