مهربانیت را مرزی نیست ...

۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

نامه سی و هفتم

ماه بانوی عزیزم

باید اعتراف کنم من در حقت جفایی بزرگ کرده ام .. آزادی برای یک پرنده حکم زندگی را دارد .. من سعی در مراقبت و نگهداری بیش از حدت داشتم .. و این محدودیت بزرگی برای پرواز روح و جانت بود.

ای بسا این محکم گرفتن باعث از دست دادن جان پرنده می شود و البته هزاران هزار بار دور از جان شما ...

حالا مشتهایم باز است .. در وسط دستانم گرفته ام و همچون کبوتری سبکبال به آسمان پروازت می دهم .. تو باید بروی بالای بالا و بالهایت را بگشایی و برقصی بر بال ابرها ...

دلهره ای به سراغم آمده .. من چگونه با این فاصله دور مراقبت باشم؟ تو آسمون هم دشمن وجود داره .. بالاتر از ابرها شاهینی تیزجنگ در کمین کبوتران نشسته .. و تو حالا باید مشق نجات را تکرار کنی ...

مادرم همیشه اسپند را با نوعی گیاه با همان طعم و بو برایمان دود می کرد و معتقد بود چشم بد از ما به دور می شود .. و من اینرا کمی با فلسفه هایی که خوانده بودم مغایر می دیدم .. اما باید مهرش را کامل جذب می کردم حتی به شمردن دانه های اسپندش هم دقت می کردم .. حالا عادت کرده ام به اسپند و حتی شمردنش گاهی ...

برایت کمی اسپند خواهم شمرد و از همون گیاهانی که مادر دود می کند برامون ... مطمئنم هیچ آسیبی به تو نخواهد رسید ...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه سی و ششم


ماه بانوی عزیزم

چقدر ما دو تا انحصار طلب بودیم .. مگر می شود تمامیت یک شخص را متعلق به خود دانست؟

ما دو نفر تمامیت خواه بودیم .. بدون کمترین گذشت و ایثار

با وجودیکه شیی نبودیم که کسی بخواهد تملکمان کند .. ما تنها به دنبال تملک همدیگر بودیم و این خاصیت عشق است

ما با تمام وجود عاشق هم بودیم .. با تمام جان همدیگر را می خواستیم .. باید ابرها را می شکستیم و با هم به آسمانها می رفتیم.

اصلاً زمین جای مناسبی برای عشق نیست .. خالق زیبائیها وقتی من و تو را می آفرید کمی جوهر عشقمان را بیش از دیگران افزود و ما خواه ناخواه تا دم آخر با همین جوهر خواهیم سوخت.

شک ندارم کائنات دست به دست هم داده بودند که دستانمان را به هم نزدیک کنند. و الا مگر امکان داشت

حالا که سالها از کوچه ما گذشته ای .. حالا که سالهاست دیدارت را هر شب به خواب آرزو کرده ام .. حتی لمس دستانت را .. شنیدن صدایت را .. من همچنان انحصار طلب و تمامیت خواه باقی مانده ام.

من همچنان بی گذشت و سمج بر سر همان کوچه ای که رفتی و بازنگشتی به امید دیدارت خواهم نشست ...

حالا یک خزان دیگر از عمر باقیمانده ام گذشت و آخرین برگهای چنار روبروی پنجره ام فرش زمین شده و منتظرم لباس سپید رو بر تن عریان درخت قصه ما ببینم و پرندگانی که قاصد و پیام آور عشقند بر جسم بیجانش بنشینند و پذیرایشان باشم با تکه های نان بر پشت پنجره خیال ...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا