مهربانیت را مرزی نیست ...

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

نامه سی و یکم

محبوب من

برای من همه چیز از پاییز شروع می شود .. همه عشق آتشین مردادیم با مهر پیوند خورده ..

مسحور تلون و رنگارنگی طبیعت می شوم ..

جادوگر قلم به دست گرفته و نقش مژگان تو را .. خرمن موهای تو را نقاشی کرده ...

ببین! .. هنوز پاییز نیامده مجنون شده ام

من همه شهر را لیلی می بینم ..

نه .. ببخش مرا ..

من به جز لیلی هیچکس را نمی توانم ببینم .. روزی هزار بار می بینمش و نمی بینم

حرف که می زنم می گویند شعر گفته ای .. من شعر نمی گویم .. من حرف نمی زنم .. من سکوت را هجی می کنم .. من با یادها و خاطرات نفس می کشم ..

تمام تابستان داغ از شمعدانی مراقبت کرده ام .. تا پاییز که پنجره را باز کنم با نسیم دل انگیز صبحکاهی و رایحه خوشش روزم را آغاز کنم.

انگار پاییز شگفت انگیزی در راه است ...

دفتری نو گذاشته ام برای فصلی نو .. می خواهم عاشقانه بنویسم .. به دست باد بسپارم .. می دانم .. می خوانی ...

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

گمشده

 


دیدید تابحال کسانی رو که پولشونو گم کردن .. یا دسته کلید .. یا هر چیز ارزشمند دیگه؟ .. با چه دقتی کف زمین رو نگاه می کنن و با یه دلشوره و اضطراب خاصی همه جا رو وارسی می کنن ؟ .. چون خیلی امید دارن که گمشده شونو پیدا کنن .. ممکنه این وسط خیلی چیزهای ارزشمندتر به چشمشون بخوره .. اما فقط همون گمشده ی خودشونو می خوان ... قدر یه چیزایی رو آدمها به وقتش نمی دونن .. شاید هر چیزی رو که آسون به دست بیاری به راحتی از دست می ره و لابد این رسم دنیاست که برا به دست آوردن یه تیکه الماس باید اعماق جنگل سیاه و تاریک رو زیر پا بذاری

گاهی دنبال خودم می گردم .. پشت درختها .. تو سیل جمعیت و آدمها .. گاهی نیستم انگار .. تو کدوم کوچه جا موندم ؟ .. تو کدوم قصه ی ناتمام؟ .. وسط کدوم شعر؟ .. کدوم ترانه؟

دفتر خاطراتمو ورق می زنم .. آلبوم عکسهای دستکم بیست سال پیشم رو .. تابلوی همه شهرهای مورد علاقه مو مرور می کنم .. تو همه این تابلوها سه تاشونو بیشتر دوست داشتم .. شیراز برام رویایی بود .. رشت برام خود زندگی بود .. و تهران ... تهران همیشه برام متفاوت خواهد بود .. با همه شلوغیها و نواقصش .. زندگی جریان داره .. آرزو می کنم نبضش مثل ساعت دقیق بزنه ...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه سی ام

محبوب من

دنیای عجیبیه .. همه چیز با یک اتفاق ساده شروع می شه .. گاهی یه صحبت و معاشرت کوتاه با یک غریبه سرنوشت زندگیتو تغییر می ده .. حتی دیدن یه فیلم خوب که بنا بوده فقط حالتو بهتر کنه.. یا شنیدن یک موسیقی ..

همون یه اتفاق ساده استارت یه سناریوی بزرگ رو می زنه .. کافیه راه بیفتی .. کافیه حرکت کنی

آدمها مثل آب روان می مونن که از کوههای بلند سرازیر می شن و از لابلای سنگها و کوهها و درختان و دره ها راه خودشونو پیدا می کنن .. هزار تا پیچ و تاب می خورن آخرش خودشونو می زنن به رود .. که برسن به دریاها .. به اصالت و بزرگیشون .. امان از روزی که آدمها راه خودشونو گم کنن و فرصتی پیدا نکنن برا رسیدن .. تو کویر، رودهای گمشده محکوم به مرگن

این روزها بدجوری دلم خواسته به کافه نادری برم .. نه اینکه ادعای شاعری و روشنفکری داشته باشم .. یقین دارم که حس و حال خوبی می تونم بگیرم .. می شه یک لیوان چای رو تو خونه یا تو ماشین خورد یا وسط جنگل داخل یه کلبه چوبی که با هیزم داری گرمش می کنی .. این حس و حال الان منه ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

مشق سکوت


یادش بخیر چقدر با قلم و دوات می نوشتم .. تو اینهمه شهر به شهر رفتن و اسبابکشی سالهای گذشته دفترهام از بین رفتن .. یکی از دواتهامو بعد بیست سال نگهش داشتم و کم کم تو خودنویسم می ریزمش .. اما بنا ندارم تمومش کنم.

دوباره باید شروع کنم به نوشتن ...

باید مشق سکوت رو تمرین کنم ...

سکوت سخته ...

اما تمرینش می کنم ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا