هزار و یک قصه عاشقی را با ستاره ها به تماشا نشستم .. هر ستاره گویا برای یک دل شوریده دلربایی می کرد .. خوش شانس بودم که از میان کرور کرور ستاره تو را جستم .. اما با پای پیاده سالها بین ما فاصله بود .. تردید اگر می کردم در میان آنهمه شبتاب ریز گم می کردمت .. آری تردید یعنی نرسیدن .. تردید یعنی فراموشی .. غفلت یعنی از دست دادن
با پای جسم به تو رسیدنم محال بود و دستانم کوتاه از ستاره چینی .. چشمانم را یارای دیدن نبود .. در مقابل آنهمه دلربایی و غمزه مستانه چاره ای جز دلدادگی نیست .. باید چشم ظاهر می بستم و چشم دل باز می کردم .. جسم زمینی ام ستاندی و وصل به نورت شدم.
ای خوب همیشگی با من بمان .. در میان سیاهی شبهای تار و صدای زوزه شغالان و گرگها رهایم نکن.
دستان یخ بسته و سردم را در دستهای
گرم و مهربان
ت بگیر و  سینه ام را مملو از رایحه خنک یاس و رازقی های دل انگیزت کن.
با من بمان ای همیشه ماندنی