توی چشماش می شد تناقض و استرس رو به آسونی خوند .. وارد اتاقم که شد سنگینی ورودش رو با عمق جانم حس کردم

گفتم: بفرمایید بیشینید لطفاً

مدتها بود با همسرش متارکه کرده بودن و بعد به اصرار بچه ها و دامادش برگشته بود سر زندگی با یه مهریه ناچیز .. بعد مدت کوتاهی دوباره زخمهای کهنه سرباز کرده بودن و اختلافات و دعوا و نزاع و روز از نو روزی از نو

همسرش رو کامل می شناختم .. به شدت شکاک و بدگمان و خسیس و از اون آدمایی که با دعوا و نزاع انرژی می گیرن

مجدداً خونه رو ترک کرده بود و بخاطر همین دعوای نفقه ش به آسونی رد شد و برای جراحات رو بدنش هم دلیل کافی نداشت.


پرسیدم مشکلتون چیه؟

می خواست رمز حساب و رمز کارت همسرشو بگیره ..

گفتم همسرت کجاست؟

گفت: تیمارستان

و ادامه داد که برگشته خونه و اختلافات اوج گرفته و اینبار درگیریهای فیزیکی و ... تا اینکه متوسل به پلیس و ... شدن و الانم بستریه

گفتمش چطور تحمل کردی و اینبار موندی؟

گفت: چاره ای نداشتم .. باید مبارزه می کردم .. روزی دو تا قرص می خوردم که کم نیارم .. بعد از اینکه دید واکنش تندی انجام ندادم .. چشمانش برقی از روی شادی توام با ترس و استرس می زد ..

راضی بود انگار از نتیجه تلاشش .. می گفت آقای ... چاره ای نداشتم ...

وقتی رفت حال خوبی نداشتم .. با خودم می گفتم کاش برای عشق مبارزه می کرد .. کاش برای بدست آوردن زندگیش می جنگید .. جنگش مقدس می شد برام .. قطعاً نتیجه بهتری می تونست بگیره

حالا اون فقط دستور رمز کارت می خواست .. در حالیکه مهریه شم گرفته بود .. بی انصافی بود اسمشو بذارم خبیث .. بی انصافی بود بگم کاسب .. بی انصافی بود بگم 100% مقصره ..

اون بدبختی هم که گوشه تیمارستان بدون حمایت حتی بچه هاش افتاده روز اول که دیوانه نبود .. روز اول شکاک و خبیث نبود که .. روز اول دست بزن نداشت ..اصلاً می دونید چقدر مردها ضعیفن؟


+ خدایا کمکم کن .. منو با وجدانم تنها نذار