شاهدانه ی من

امروز لکه های ابر بر آسمان دیدم .. یقین دارم تا باران نیاید پاییز نخواهد آمد .. باید چترهای دونفره باز شوند .. باید از زیر چکه های شیروانی قدم زد .. باید ریزش برگها را در یک روز قشنگ بارانی به تماشا نشست.

اصلاً تا باران نیاید مرغ دریایی آواز نخواهد خواند .. کلاغهای خبرچین بر شاخه های چنار بلند خانه مان نخواهند نشست .. با وجودیکه اینها همیشه خبر از نیامدن می دهند .. اما من به حضورشان عادت کرده ام .. چون می دانم صادقانه خبر آمدنت را خواهند داد.

یک خزان از رفتنت می گذرد و من هنوز در شگفتم که تو چگونه از خم آن کوچه گذشتی و آنهمه خاطرات را گذاشتی؟

من از این جزر و مدها کم ندیده ام .. فرزند دریا بودن این خاصیت را دارد که تو حجم بزرگی از تنهایی .. حجم بزرگی از غم و همه انتظار را به موجها بسپاری

با پاییز رفته ای و با پاییز بازآ ...