محبوب من
مرا ببخش که :
مثل یک شوالیه ی عاشق برای عشقم نجنگیدم و این شاید گناهی نابخشودنی در قاموس عشق باشد
مثل فرهاد بیستون را نتراشیدم که رهگذران بسیاری بر مزارم یادگاری از عشقهای خویش به جا بگذارند
یا دستکم شخصیتی روزنامه ای یا پشت مجله ها که چندصباحی جاودانه و محبوب قلبها شود
هرگز نتوانستم رل کسی را بازی کنم .. و این رل تکراری خود را بازی کردن شاید ملال آور باشد.
مرا ببخش که نتوانستم دستکم چون ویکتور گل سرخی از بلندترین ارتفاع قله ها برایت بچینم و با تمام دلم در زادروزت تقدیمت کنم
من برای عشق نجنگیدم .. من از ابتدا اهل جنگ نبودم .. من یک شوالیه متولد نشده بودم
من از روز ازل تسلیم چشمانت شدم .. تسلیم دستانت .. تسلیم محض صدای نفسهایت ..
من چیزی جز تو در خود ندیدم .. من همه تو شده ام .. خود را چه می خواهم
وقتی یک خراشی به یادگار بر تنه درختی حک می کنی خیالت راحت است که تا همیشه ماندگار شده ای
همه فصلها سرشار از یاد توست .. گل ها و شکوفه های بهاری .. شاید دلبرترین شکوفه و گلها .. گل انار باشد
تابستان فصل بلوغ انارهاست ..
و پاییز فصل عاشقی دانه های یاقوتی اش
و زمستان دانه هایش در دستان توست ..
می بینی؟ همه زندگی اناری است ...
با
انار تمام می شویم .. روزی شاید حسرت این را می خوریم که نتوانستیم زیر
سایه ی یک درخت انار یک عاشقانه آرام را تجربه کنیم .. یا یک عاشقانه آرام
را با استکانی قهوه در کافه نادری .. یا دستکم تماشای آتشی که خودمان در یک
غروب پاییزی کنار ساحل روشن کرده ایم ...
اما خوب می دانم که " دنیای دیگری هم برای آواز خواندن پرنده وجود دارد"...