سر درد امانم را بریده بود .. حوصله دکتر رفتن رو هم نداشتم .. با خودم و درد جوری کنار اومده بودم .. گذاشته بودم به پای فشارهایی که تو این مدت رو سرم آوار شده .. شب اما دردها بیشتر می شدن .. با خودم داشتم فکر می کردم اگر امشب آخر خط باشه چطور می شه .. که پیام یکی از دوستان رو نوتیفیکیشن گوشی ظاهر شد .. مشورت می خواست اون موقع شب .. مجبور شدم سوالشو با دقت جواب بدم .. گوشی که دستم بود پول برق و گاز و تلفن ثابت و تلفن همراه و جریمه آزادراهی خودرو و وام مسکن رو هم پرداخت کردم .. هستی باید صبح شنبه می رفت مدرسه .. لباساش اطو نشده بودن .. این کار من بوده همیشه .. موقع اطوکشی لباسای ما سه نفر ذهنم درگیر بود بازم .. و سر درد آزارم می داد ..  کارای خورده ریز دور و برمو جمع کردم و رفتم دوش گرفتم .. عمه کوچیکه هم پیغام گذاشته بود .. عزیز دلم فردا صبح یادت نره .. جهیزیه افسانه مونده .. براش ایموجی فرستادم .. ملحفه هستی رو بوسیدم و گذاشتمش تو کمدش .. با خودم گفتم برای مردن وقت ندارم ...