تو زندگی همه آدمها روزهای سخت و تلخ وجود داره .. اصلاً تا این ناخوشیها نباشن قدر روزهای خوب رو کسی نمی دونه .. همیشه سعی کردم تو سختیها و تلخیها مزاحم اطرافیانم نشم و سعی کردم مراعات حالشون رو بکنم .. اگر چه می دونم رسم درستش اینه که باید با هم باشیم ... اما این اخلاق بد یا خوب یه جورایی نهادینه شده برام

روزهای سختی بر ما گذشت .. اما آروم آروم با یه رعد و برق و طوفان و بارون تند .. رنگین کمان رو هم دیدیم ..

خواب دیدم دریا وحشی شده و امواجش تا پنجره های خونه اومده بالا و آب داخل خونه رو داره می گیره .. من دخترکم رو بغل کردم و دست همسرم رو گرفتم .. باهاشون صحبت می کردم و آرامش بهشون می دادم .. طوفان تموم شده بود .. اثری هم از خرابیها نبود. از خواب بیدار شدم و صدقه گذاشتم کنار

جمعه این هفته مادرم بعد از یکماه منو دید و شرح ماوقع که همسرم برایش تعریف کرده بود .. رگهای گردنم رو بوسید و گفت چه غیرتی داشتی پسرم .. ولی کاش می گفتی دعاتون کنم .. گفتم ترسیدم طاقت نیاری .. می دونستم تموم می شه همه چی ...

حالا حتما باید دل مادر و پدر بشکنه که دعاشون کارساز بشه؟

+ مدتی اینجا ننوشته بودم .. یه جورایی دست و دلم به نوشتن نمی رفت .. اما حتما سه نامه باقیمانده نوشته می شن و نیتم نوشتن 40 نامه بوده که تصمیم دارم تا شهریور تمومش کنم. ...