محبوبم

امروز داشتم فکر می کردم که من چقدر دنبال واژگان رفتم تا تو را به بهترین نحو ممکن توصیف کنم .. مانند پاییز هر سال که هر زمان به آن رسیدم واژه ها ناتوان شدند از سرایش عظمت خلقت ...

او زمین را با نفرت نیافرید .. عاشقانه همه چیز را کنار هم گذاشت .. یک منظومه زیبا ساخت .. بعد یک عده را گذاشت آن وسط اسمشان را لیلا گذاشت ...

لیلاها شمع بدست گرفتند .. مجنون می خواستند که به دورشان بگردند .. هر چقدر شمع آب می شد بال پروانه بیشتر می سوخت .. تا صبح دیگر نه بالی برای پروانه می ماند و نه جوهری برای شمع ...

من و تو از میان میلیاردها آدم .. تو میلیونها سال خلقت برگزیده شدیم برای تکرار این سناریور ...

اگرچه نتوانستیم مانند عشاق اساطیری نقشمان را به خوبی بازی کنیم .. اما نقش آسانی نبود ...

من بعد از سوختن در جهان بعد تو را در یک ستاره می بینم .. تو را در یک گل .. گل شمعدانی می بینم .. اصلاً همه گلهای شمعدانی تکثیر عشق ناب تو هستن

کاش یارای این را داشتم که مزرعه ای بزرگ داشته باشم .. همه را از دم شمعدانی بکارم .. تا همه پروانه های دنیا جمع شوند برای التیام بالهای سوخته ...

پ.ن: بشنوید: چه کنم از سینا سرلک

اگر برای ابد هوای دیدن تو
 نیفتد از سر من چه کنم؟
هجوم زخم تو را نمیکشد تن من
برای کشته شدن چه کنم؟
هزار و یک نفری به جنگ با دل من
برای این همه تن چه کنم؟