هر چقدر هم که اعتماد به نفس داشته باشی بازم یه وقتایی فکر مرگ و نبودن تو این دنیای کوچیک به مغزت خطور می کنه
اینکه اگه یه روز صبح دیگه پانشدی چه اتفاقاتی ممکنه بیفته؟
شاید با هول و هراس نزدیکانت شروع می شه .. بعضیام ممکنه بترسن .. اگه همین آدمی که عاشقش بودن رو تو اون وضعیت ببینن ...
کارهای انباشه اداری و شخصی .. اینا خیلی مهم نیستن
قطعاً یه جاهایی حضورت ضروری تر و ارزشمندتره .. همسر بودن، پدری کردن، مسئولیت فرزند اولی، تعهد و تعلقی که به دوستان داری، صداهایی که یکبار دیگه دوست داشتی بشنوی، آدمهایی که یکبار دیگه دوست داشتی ببینی و آدمهای اینجا ممکنه هیچوقت متوجه نشن ...
بعدش به خودت باید یه تلنگر بزنی که کافیه باید بیای بیرون از این فاز لعنتی
انگار دم صبح تب داشتم ...

رباب ...