ماه بانوی عزیزم
چقدر ما دو تا انحصار طلب بودیم .. مگر می شود تمامیت یک شخص را متعلق به خود دانست؟
ما دو نفر تمامیت خواه بودیم .. بدون کمترین گذشت و ایثار
با وجودیکه شیی نبودیم که کسی بخواهد تملکمان کند .. ما تنها به دنبال تملک همدیگر بودیم و این خاصیت عشق است
ما با تمام وجود عاشق هم بودیم .. با تمام جان همدیگر را می خواستیم .. باید ابرها را می شکستیم و با هم به آسمانها می رفتیم.
اصلاً زمین جای مناسبی برای عشق نیست .. خالق زیبائیها وقتی من و تو را می آفرید کمی جوهر عشقمان را بیش از دیگران افزود و ما خواه ناخواه تا دم آخر با همین جوهر خواهیم سوخت.
شک ندارم کائنات دست به دست هم داده بودند که دستانمان را به هم نزدیک کنند. و الا مگر امکان داشت
حالا که سالها از کوچه ما گذشته ای .. حالا که سالهاست دیدارت را هر شب به خواب آرزو کرده ام .. حتی لمس دستانت را .. شنیدن صدایت را .. من همچنان انحصار طلب و تمامیت خواه باقی مانده ام.
من همچنان بی گذشت و سمج بر سر همان کوچه ای که رفتی و بازنگشتی به امید دیدارت خواهم نشست ...
حالا یک خزان دیگر از عمر باقیمانده ام گذشت و آخرین برگهای چنار روبروی پنجره ام فرش زمین شده و منتظرم لباس سپید رو بر تن عریان درخت قصه ما ببینم و پرندگانی که قاصد و پیام آور عشقند بر جسم بیجانش بنشینند و پذیرایشان باشم با تکه های نان بر پشت پنجره خیال ...
امان از درد دوری ...