ماه بانوی عزیزم
باید اعتراف کنم من در حقت جفایی بزرگ کرده ام .. آزادی برای یک پرنده حکم زندگی را دارد .. من سعی در مراقبت و نگهداری بیش از حدت داشتم .. و این محدودیت بزرگی برای پرواز روح و جانت بود.
ای بسا این محکم گرفتن باعث از دست دادن جان پرنده می شود و البته هزاران هزار بار دور از جان شما ...
حالا مشتهایم باز است .. در وسط دستانم گرفته ام و همچون کبوتری سبکبال به آسمان پروازت می دهم .. تو باید بروی بالای بالا و بالهایت را بگشایی و برقصی بر بال ابرها ...
دلهره ای به سراغم آمده .. من چگونه با این فاصله دور مراقبت باشم؟ تو آسمون هم دشمن وجود داره .. بالاتر از ابرها شاهینی تیزجنگ در کمین کبوتران نشسته .. و تو حالا باید مشق نجات را تکرار کنی ...
مادرم همیشه اسپند را با نوعی گیاه با همان طعم و بو برایمان دود می کرد و معتقد بود چشم بد از ما به دور می شود .. و من اینرا کمی با فلسفه هایی که خوانده بودم مغایر می دیدم .. اما باید مهرش را کامل جذب می کردم حتی به شمردن دانه های اسپندش هم دقت می کردم .. حالا عادت کرده ام به اسپند و حتی شمردنش گاهی ...
برایت کمی اسپند خواهم شمرد و از همون گیاهانی که مادر دود می کند برامون ... مطمئنم هیچ آسیبی به تو نخواهد رسید ...