مهربانیت را مرزی نیست ...

سرزمین کامو


جوانک را می بردند تا بر دارش کشند .. تمام آبادی ساکت و خاموش به دنبال جنازه متحرکش حرکت می کردند.

مفتی قبیله با ابروانی پرپشت و ریش و سبیلی مالیده، پیشاپیش، سوار بر اسبش به سوی قتلگاه می تاخت

چوخه دار مهیا بود .. جمعیت گرد جوانک بخت برگشته حلقه زده بودند .. مفتی کیفرخواست  را برای عبرت سایرین قرائت کرد.

گناهش گناه انسان اولیه حتی نبود .. او از تپه های آبادی عبور کرده و در کلات مجاور چند قسمت جومونگ دیده بود و سینه به سینه در آبادی نقل می کرد و داشت تشویش اذهان می کرد.

تازه بلاگرفته عاشق شده بود .. دفتر شعر داشت و دور از چشم دیگران شعر می خواند. ( به یاد دارید کامو گفته بود غیر از قرائت مصحف چیز دیگری در آبادیش مجاز نیست؟)

مفتی قبیله اجازه ورود هیچ رقم تکنولوژی رو به آدم هایش نداده بود .. او بارها گوشزد کرده بود فکر خام عاشقی را هم از سر بیرون برند.

اخبار سایر بلاد رو اول هر ماه مفتی قبیله برای بقیه تعریف می کرد .. از مقررات آمد و شد و خاموشیش بگذارید دیگر نگویم.

از جوانک خواستند حرفی بزند .. بریده بریده گفت سلامم را به کآمو برسونین .. همین

بعد داروغه زیر پایش را خالی کرد و ...

کآمو سالها بود که با سکینه خاتون شبانگاه از قبیله گریخته بود .. تمام قسمتهای جومونگ رو دیده بود .. شعر گفته و کلی هم خونده بود .. حالا این قصه حکایت طوطی بازرگان رو براش تداعی می کرد ...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

زخمی


زخمی همیشه یک از جنگ برگشته نیست .. گاهی از میان گلزاری عبور می کنی و حتی پروانه ای را تعقیب می کنی و کلی خوش می گذرانی .. وقتی بر می گردی دستانت را مجروح می بینی .. تکه های خار را که در می آوری خونت را باید بند بیاوری

شاید از روز تولدمان روح مان نیز زخمی بوده .. غصه های مادر و استرس های حاکم بر زندگی .. در گذر زندگی گاهی بلند خندیدیم .. گاهی محکم ایستادیم .. گاهی گریستیم .. .. حتی حس رقابتمان از رفاقت پیشی گرفت و حسادت ورزیدیم .. عشق را به نفرت و دوستی را به تنها بودن ترجیح دادیم.

چه بر سر روحمان آوردیم؟

حالا ممکن است گاهی خنده های بلندمان هم دردناک باشد .. اشک در پس خود به همراه داشته باشد .. یا طنزهایمان برای دیگران نیش دردناک داشته باشد.

آنقدر نرم و آهسته زخمی شدیم که یادمان رفت پروانه در میان گلبرگها به انتظار بازی کودکانه مان سالهاست که انتظار می کشد.

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

آبی آسمانی



نامت مقدس است

مبالغه نمی کنم

نه به اندازه خدایان مصر،

نه قدر قدیسان

نه شیرین می ناممت،

نه زلیخا

آبی آسمانی مقدسی

دوردور و دلربا ...


محمد رضا _ زمستان 94

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

حیف از خزان



کلاغها خواندند

فوج فوج قوهای عاشق آمدند

آنهمه انارها ترک خوردند

خش خش برگها را نشنیدی؟

حیف از خزان هزار رنگ،

دیده نشد به چشمهایت


محمد رضا - خزان 94

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه نانوشته


دوره لیلی و مجنون،

هزار بار اسمم را می نوشتی

هزار بار جانت را می خریدم

حالا یکریز و پی در پی،

سکوت می شنوم

نامه نانوشته می خوانم

راستی

هنوز نامم را می گویی؟


محمد رضا _ خزان 94

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

شمعدانی


رژه خاطرات پیش چشمانم

یاد کردنت کار آسانیست

استکانی آب پای گلهای تراس،

راستی نام تو شمعدانیست ...


محمد رضا .. 6/آذرماه/94

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

برای خودم ...


گاهی دلم تنگ می شود .. شعر می گویم .. می نویسم .. شعر می خوانم .. طبیب خود می شوم.

انگار هیچ نوشدارویی علاج نمی کند.

بیشتر که فکر می کنم این دلتنگی برای خودم است .. برای خودی که گاهی کمتر به او اندیشیده ام .. شاید به خود خودم بسیار ستم کرده باشم .. من خودم را کمتر بغل کرده ام .. کمتر بوسیده ام .. کمتر نوازشش کرده ام.

این جفا بخشودنی نیست .. این همه سال ظلم فراموش شدنی نیست .. اینهمه صدای شیونی که تا آسمانها رسیده به گوشم نرسید .

یا شاید نخواستم توجهت کنم .. یا شاید باز چیزی .. کسی .. بهانه ای را بر تو ترجیح داده بودم.

خودمان را دستکم به اندازه دیگران دوست داشته باشیم...


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

به پا خیز


تا کی  باید در تحریم ابراز «دوستت دارم» ها بمانم؟

طاقتم طاق شده

ظریف کجایی؟

تا جانی مانده،

بپا خیز ...



محمد رضا .. 23 آبانماه 94

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

شرحه شرحه از فراغ


درختها رو می بریدن و قطعه قطعه می کردن .. من به بریدگیها نگاه می کردم .. به زخمهایی که تبر کمر به خون  خشکیده مرد بر زمین افتاده بسته بود.

هر سال رنگی متفاوت .. رنگ سالهای کودکی و نوجوانی که شاید مصادف بود با خشکسالی انگار پررنگتر بود و باریک

بعد سالهای عاشقی شرحه شرحه .. شرحه شرحه ..

سالهای میانسالی با قوامتر

و اما ...

و اما سالهای آخر .. با گستره بزرگتر .. کمرنگتر .. کمرنگتر

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

بخشش


شاید بارها از حقت گذشته باشی به هزار و یک دلیل .. حتی ممکنه گاهی پشیمون هم شده باشی از گذشت بی حدت .. و سر آخر بگی برای دل خودم کردم .. معامله با دل خودم بود.
چه احساسی پشت بخشیدنها می تونه وجود داشته باشه غیر از شادی .. عشق .. آرامش و رضایت؟
حالا اگه بحث عوض بشه و تو بخشیده بشی .. تویی که همیشه بخشیده ای اینبار حس غریب و عجیبی به سراغت میاد.
ظرفیت طرف مقابل و کاریزمای شخصیتیش منقلبت می کنه .. شاید حس می کنی کمی از آنچه بوده ای کوتاه تر شده ای.
یا شاید حس قشنگتری بعداً سراغت بیاد و بگه کسی دیگه بیشتر از خودت دوست داشته.
شاید اینجوری طرف مقابلت مزدشو راحتتر بگیره .. از حس مثبتی که تو داری ساطع می کنی و من شک ندارم سرعتش مافوق نوره
۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا