مهربانیت را مرزی نیست ...

غوغای ستاره گان


نماز پنجمشو که می خوند می زد بیرون .. خیلی برای دیگران نبودنش اهمیتی نداشت .. اما من این نوع نگاه قشری رو اصلا دوست نداشتم .. یه شب دل به دریا زدم و آروم آروم دنبالش راه افتادم .. عبداله تو تاریکی نشست .. می خواستم برگردم که یک لحظه از ترس خیالات باطلی که ممکنه بعدها به مغزم خطور کنه سر جام موندم .. آروم صداش کردم .. عبداله برگشت

گفتم: رد می شدم از اینجا .. اجازه هست؟

گفت: بیا بیشین .. نشستم

گفتم: چه باصفاست شبهای شیراز .. گفت: آسمونش قشنگتره .. گفتم: شکی نیست

عبداله از عشقش به ستاره ها گفت .. اما من انزاوا و تنهایی شو خیلی دوست نداشتم .. پشت اون شخصیت جدی چه قلب رئوف و مهربانی بود.

از فردا بعد از نماز پنجم عبداله باهاش می رفتم زیر نور آسمون می نشستیم و از مالکیت ستاره ها صحبت می کردیم. خیلی زود شبها سرمو رو به پنجره می ذاشتم و تا جایی که راه داشت به ستاره ها نگاه می کردم.

خیلی زود عبداله از اونجایی که بودیم رفت .. اما من طبق عادت مسافرت مهتابی مو ادامه می دادم. و تموم آسمون رو به انحصار خودم دراوردم و شبها خط به خط مرورش می کردم.

دیر پسند کردن جزء خلقیاتم بود .. اما مگه می شد از میون اونهمه چشمک مستانه پاسخ یکی از هزاران رو بدی .. ستاره ام رو از دور دورا انتخاب کردم .. چون شک نداشتم خیلیها از نزدیک انتخابهاشونو انجام میدن .. و این خیلی حس جالبی نیست که به ناز یک دلبر به تعداد آدمها پاسخ ارسال بشه و این یعنی تقسیم عشق و ای بسا نتیجه اش می شد رابطه ای یکطرفه و نابودی احساس

چشمکها نقطه چین هایی هستن که معشوقت برات می فرسته .. نقطه چینها حکایت از غم عشق و هجران و گاهی حجب و گاهی دلبری دارند.

سالها عادت به تماشای آسمان دارم .. اما دیدن آسمان ابری برای طولانی مدت غمگینم می کنه. فرشی که گل وسطش ماه و نقوش اطرافش ستاره های رنگین و رازآلود هستند.

آسمون دلهاتون پرستاره



۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

باعث نوشتنم


جلال .. انگیزه نوشتنم تو بودی .. بیاد داری آن شب گرم و بسیار شرجی
تابستونی 7-26 سال پیش رو ؟
حتی نذاشتی خورشید طلوع کنه و همراه سیاهی و ظلمت شب به تاریکی مطلق پیوستی
با صدای شیون مادرت کل محله ریخته بودن
بیرون ..  گویا تو از شنیدن خبر یا دیدن عشق میان جمیله و حسن طاقت نیاوردی و کاری رو که نمی بایست می کردی شد. انگار خونه تون آتیش گرفته بود .. پدرت ناله می کرد و مادرت رو بذار دیگه نگم بهت.
بعد که من با همه دوستان فرداش از در خونه تون بدرقه ات کردیم تا مدتها خواب تو رو می دیدم .. تصمیم گرفتم چند خطی برات بنویسم .. و نوشتم و بردم در جمع خوندم .. من نمی خواستم دیده بشم .. تشویق بشم .. فقط می خواستم سبک بشم .. از من خواستند دوباره بخونم و دوباره .. در میان سکوت دوستان و همکلاسیامون و بهت و تعجب من
آقای پورخانی رو که می شناختی؟
گفته بود: ارزش این نوشته بیش از یه بیسته .. حتی باورش نشد من نوشتم .. اما چرا فهمیده بود .. چون با بغض زیادی خونده بودم .. سکوت غم انگیز کلاس هم واسه همین بود .. همدردی
پورخانی از من خواست که بازم بنویسم .. و ببرم در جمع های بزرگتر بخونم .. می نوشتم و می بردم .. نه برای خوانده شدن و کف زدن و دیده شدن .. بلکه برای اینکه دلم داشت می ترکید اینو شک ندارم که پورخانی هم فهمیده بود و از ترس اینکه دق نکنم شاید می گفت بنویس و بیارش تو کانون شعرا بخون .. اون حتی تو کانون همه رای هاشو به من می داد. شاید هم رای هاشونو به صدا و بغضم می دادن نه خود نوشته هام.
حالا از اون سالها خیلی گذشته .. سالهاست که صداتو دیگه نشنیدم .. خنده های بلند و شیطنتهای منحصر به فردت .. قطعاً خیلی چیزها عوض شده .. تو که رفتی خیلی زود عشق میان جمیله و حسن تموم شده بود و اسمت برای همیشه بر روی تخته سنگی حک شد و  اما دوستی من و تو بر قلبم. نمی دونم چرا برا اولین بار از گیسوان جمیله بدم اومد .. شاید این خیلی غیرمنصفانه بود که دیگه بهش حق نمی دادم دلبری کنه بعد از دست دادن برادرش
می بخشمت بخاطر حماقتی که کردی .. تقصیر شرجی و گرمی هوا بود .. یا شاید تو می دونستی که اون رابطه اصلا عشق نیست. شاید هم یه لحظه خون به مغزت نرسید یا دستکم کاش طناب پاره می شد.
هر آنچیزی که بود و گذشت .. حالا هر وقت دلم می گیره بیشتر می نویسم .. نه برای اینکه دیده بشم .. خوانده بشم .. برای خالی شدن دلم ...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

طلوع نکن لعنتی ...


پشت عکسم نوشته بود " نگاه به دور دستها .. در انتظار یک خاطر خواه " و چقدر ما خندیده بودیم از این کامنت کوتاه و یکی یه دونه از این عکسمو برا خودشون زده بودند .. وسط کوه های دماوند رو یه تخته سنگ .. با یه چوب دستی که کمتر به درد کارم می خورد  و افق نگاهم که همیشه بلند بود.
همیشه آسمان رو از از زمین بیشتر دوست داشتم .. چرا که آسمان این وزن و فشار زمین رو نداره .. در صد مالکیتشم مثل زمین نیست که همه جانتو باید بذاری برای تکه ای از اون و آخرشم می فهمی که قافیه رو باختی تا بفهمی چی شده تابلو وقت اضافه رو جلو چشمات می بینی یا سوت ناغافل که داور با تمام فشار به صداش در میاره
تو اون افق های دور دست .. بالاتر از ابرهای جور واجور که هر لحظه نقش جدیدی می زنند باید اوضاع متفاوت باشه.
کافیه همین امشب بری زیر آسمون و یه کنج دنج گیر بیاری و دلبری و عشقبازی کرور کرور ستاره رو به تماشا بشینی .. محاله اینجا چنین کارناول شادی و جشن عروسی رو متمول ترین ملکه ها هم بتونن برپا کنن
آنقدر آتش بازی عظیمی به راه می افته که جا برا همه عشاق دنیا خواهد بود .. از لیلی و مجنون ..
شیرین و خسرو .. رومئو و ژولیت .. اتللو و دزد مونا  .. فرهاد و شیرین .. بیژن و منیژه .. یوسف و زلیخا و بهرام و گل اندام گرفته تا من .. تو ... آری من و تو ...
از اول مهتاب تا خاموشی ستاره ها ..
۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

صدای پای عقربه ها


دیوار تنها برای دو نفر واژه مانوس و آشناست. زندانی و زندانبان .. اما دنیای درون دو نفر متفاوت است. زندانی دستش از همه چیز کوتاه است و تمام هستی اش می شود دیوار و رویاهای پشت میله ها که درک آن شاید برای زندانبان آسان نباشد.
ملاقات اول خیلی تلخ است. شاید از زهر هم تلخ تر باشد.  اول از همه اینکه هر کسی به ملاقاتش نمی آید .. نفر اول هم برایش سخت است ملاقات کردن .. اصلاً همه دیدارهای اول تشریفات و آداب خاص خودشونو دارن. در دیدار اول بیشتر سکوت رد و بدل می شود. دقیقاً مانند ملاقات با یک معشوق واقعی .. سکوت و نگاه کوتاه و جملات کوتاه تر از نگاه
زندانی دستش و چشمهایش به دنبال رهاورد نیست اما بهترین رهاورد بیرون هوای تازه است. هیچ ارمغانی برای زندانی ارزشمندتر از جابجایی این هوای افسرده و غبار گرفته نیست.
خوابهای پریشان هر شب و آرزوی دیدن ذلال آبی آسمان و ستاره چینی و حتی لمس ماه آرزویی است که شاید زندانبان هم برای زندانیش می کنه.
پیشتر که می روی زمان معنا می بابد .. ساعت عاشقی .. ثانیه به ثانیه ملاقات و کشیدنش به وقت اضافه
این اواخر زندانی با عقربه ها عشقبازی می کنه .. زیباترین موسیقی جهان می شود تیک تاک ثانیه شمار
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

قربانی


پلیس داشت تند تند می نوشت .. مردم بیکار و رهگذران ماجراجو وقایع رو ثبت و ضبط می کردن .. هر کسی از ظن خود کارشناسی می کرد.

اما هیچکس مثل من ماجرا رو ندید .. هر دو راننده داشتن با هم عشقبازی و دلبری می کردن .. گاهی این جلوتر بود و گاهی آن یکی .. نمی دانم یکمرتبه چه در سر عامل سوم افتاد که در چشم برهم زدنی گوی سبقت از دومی ربود و با یک حرکت ناجوانمردانه آن تصادف عجیب رو خلق کرد و خیلی سرخوش و با اعتماد به نفس کاذب صحنه رو ترک کرد.

دو طرف چون همدل بودن اعتراضی نمی کردن ..حالا خدا رو هزار مرتبه شکر هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بود .. اما هر کسی رای خودشو داشت در مورد طرفین سانحه می داد. چون اصولا تو اینجور مواقع عامل سوم اصلاً دیده نمی شه کاملاً مبرا شده بود.

پلیسها هم که قربانشان بروم .. فقط می نویسن .. اصلاً مگر موجود نامرئی رو می شه جریمه کرد. و نکته ای که ذهنمو به خودش مشغول کرده بود پلیسا نبودن بلکه آیا عامل سومی ها هم تقاص پس می دن؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

پرواز تا کهکشانها


از روی دیوار تماشایش می کردم .. گویا از بالش داشت خون می چکید .. با چشمان خمارش داشت طلب کمک می کرد .. نزدیکتر که شدم مقاومتی برای فرار نکرد .. به آرامی در میان دستهایم گرفتم .. آری .. تیر شکاری از میان بالهای قشنگش عبور کرده و استخوانش را شکسته بود.
قدری آب خنک دادمش .. قفسی تهیه کردم و بردم سمت قفس.. داخلش که گذاشتم  قلبم درد گرفت .. اما یاد گربه افتادم .. ترجیح دادم در همون جای امن زنده بمونه
قدری دارو و مرهم پیدا کردم و برای مداوای بال شکسته پرنده نگون بخت آماده شدم. این کار را خوب بلد بودم انگار .. مرهم گذاشتن روی زخم و ترمیم شکستگی ها .. این کار را تمرین نه بلکه زندگی کرده ام
پرنده سکوت می کرد و فقط وقت غذا بیتابی می کرد .. از این زندگی قفسی حالم بهم می خورد .. داشتم به خودم می گفتم اگر جای پرنده بودم یک لحظه آزادی شیرین رو با یک عمر زندگی پشت میله های پر زرق و برق  تعویض نمی کردم.
چند روزی گذشت و من و مهمانم به هم وابسته تر می شدیم .. بد دردیست این وابستگی .. که من سخت به آن مبتلا هستم .. راستی وابستگی هم یعنی اسارت؟
دل به دریا زدم .. قفس را به کناری گذاشتم و پرنده را در میان دستانم خیلی نرم گرفتم .. دستانم را به آرامی باز کردم .. نمی دانم شاید عاشقم شده بود .. تلاشی برای پرواز نمی کرد .. محل گلوله ترمیم شده بود و قائدتا باید می رفت .. شاید من جرات پریدن را از او گرفته بودم.
در طرفه العینی دستهایم را به سمت آسمان بردم و او را رهایش کردم .. شاید دوباره تمرین پریدن می خواست .. خوشحال بودم که عاشق قفس نکرده بودمش.
حالا دل خودم برای قفس تنگ شده است .. برای قدری آرامش و پریدن دوباره
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

خواب شیرین

سفرهای زیادی رو تو خواب تجربه کردم .. سفر به جاهای دور دست .. از روی ابرها .. گاهی سوار بر بال ابرها شدم و هزاران فرسنگ راه رو بی هیچ صعوبتی طی طریق کردم .. به خانه دوست رسیدم .. یک استکان چای رفاقت مهمانش شدم .. در سایه سار سپیدارش شعرها خواندیم .. تا خود صبح مشاعره کردیم .. آنقدر شعر گفتیم همه با قافیه و هجا .. شعر بود و شراب بود و سایه سپیدار .. حتی وزن پاهایم را حس نمی کردم .. راستی چقدر وزن زمین برای پاهایم سنگین است .. چقدر آلام و دردهای زمین ناگوار است .. چقدر زمین سرد است  و فضای نفس کشیدن تنگ.
شعرها را اگر می نوشتی مثنوی هفتاد من کاغذ نیاز داشت .. اصلاً حاجتی برای نوشتن نبود .. شعر پشت شعر می آمد .. چیزی غیر از قافیه و توازن حروف نمی شنیدی .. خستگی مفهومی نداشت .. ساعت و روز و شب و برنامه سین روزانه از مدار معنا خارج بود ..
صدای رعد و برق شدید بیدارم کرد .. احساس تشنگی می کردم .. هنوز پاهایم خستگی داشت .. رمقی برای آب خوردن نداشتم ..  هنوز شعرها توی ذهنم شناور بودن .. ترجیح دادم حتی دوباره نخوابم و با قافیه ها و الفبای جادویی عشقبازی کنم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

صدایم کو؟


از آسمانها صدای کسی می آید .. اما غرش مکرر آسمان تنها برای متولد کردن قارچهای صحراست .. خزان تنها می بارد و می شوید و برق می اندازد برگهای زنگار گرفته را .. خزان برای جلا دادن دلهای عاشقه نه تولد قارچهای بی اصالت
از دور دستها صدا می آید .. نه همین نزدیکیهاست انگار .. شب هر چقدر سیاهتر که باشه نور هویداتره .. اما این صدا از میان آسمان مه گرفته به گوش می رسه .. آهسته آهسته خشدارتر .. بریده بریده و تمام
گویا کسی تنهایی خود را نی می زد .. با گلویی لال صدایش را می خواند .. شعر سهراب را زمزمه می کرد .. "کفشهایش "را صدا می زد ..
حالا فقط صدای سم اسبها به گوش می آید ...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

ابر سیاه


دلهایشان که می گیرد بغض می کنند، رنگ رخساره شان تیره و تار می شود .. گاهی صدای هق هق آنها گوش فلک را کر می کند .. اشک می ریزند .. گاهی ساعتها و روزها ادامه می دهند تا از پس آنهمه سیاهی، خورشید مهربانی را نمایان کنند.

وای از روزی که ابرها نگریند .. امان از سالی که همه روزش بشود تابستان .. آسمانی که اجازه خودنمایی به ابرها ندهد .. غبار کدورتها و دلخوریها روزی سیلابی خونین به راه خواهد انداخت.

وسعت بارش ابرها به اندازه آلام و دردهایشان است .. دریغ از روزی که اشک در چشمان ابرهای سنگین از اندوه خشکیده باشد. وای از غرشهای بی امان .. وای از بارش های سیل آسا

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا

چهار فصل


بی هیچ شک و شبهه ای پائیز فصل عاشقانه هاست .. دلبری طبیعت با لباس های رنگارنگ و مخملیش .. رقص برگها .. نم نم بارون .. بازگشت پرستوهای عاشق .. نسیم و خنکی هوا .. همه و همه شاعران را به ذوق می آورد.

اما زمستان چه از پاییز کم دارد .. وقتی تکه های نان را پشت پنجره می گذاری تا گنجشک های گرسنه هر روز جشنی بگیرند برایت و از شادیشان سهمی ببری  .. یا بارش برف که حتی در سیاهی شب نور می آفریند یا برافروختن آتش در یک شب رویایی که اشکهای ته هیزم یادآور  اشکهای پاک و صادقانه یک عشق برباد رفته می شود .. و آرام آرام خزان دستش را به بهاری می سپارد که سبزه و سنبلهایش و آواز بلبلان و چکاوکانش جلودار غمزه مستانه خزان سرگشته گردیده اند و تابستانی داغ و شاد که هیچ چیزی برای پنهان کردن باقی نمی گذارد و باید محصول عشق را چید و لذت عاشقی را با تمام سلولها دیگر بار تجربه کرد.

اما خواستگاه همه و همه داستانهای عاشقانه خزان است .. خزان زادروز عشق است حتی اگر عشق فصل و ماه نشناسد چرا که شناسنامه عشق از روز ازل با مهر آغاز شد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا