مهربانیت را مرزی نیست ...

برزخ


چندی پیش به دوست بسیار عزیزی مشاوره می دادم .. تفاوتهای بسیاری که با زوجش داشت بسیار رنجش می داد .. هر چقدر خواستم به سمت سوی مصالحه هدایتش کنم نمی شد .. ناگهان جمله ای گفتم: "بر روی سنگ بذری نمی روید". بعد ایشونم همین جمله رو تکرار کردن و انگار از میان همه مکالماتمان همین یک جمله کوتاه توصیف تمام رابطه بود .. سکوت کردیم .. بعد تصمیم گرفتم چیزی نگویم و شاید صحبت از هواشناسی موثرتر بود.

در اعماق سکوتم با خودم صحبت می کردم .. محمد اشتباه نکنی .. به خیلیا جهت فکری می تونی بدی .. تصمیم سازی بکنی ..و این برزخی هست که من خیلی وقتا به آن دچارم.

شاید اوایل کارم به هیچکس مشاوره برای جدایی نمی دادم .. حتی کمکی در این راستا نمی کردم .. اما حالا با گذشت سالها ایمان آوردم که اولاً: قضاوت بین آدمها کار بسیار سختیه و دوماً: بسیاری از انتخابها از ابتدا اشتباه محض بوده و همون مصداق انداختن سنگی به چاه توسط جاهلی و درنیاوردنش به صد عاقل

و من همه تلاشمو می کنم که اشتباه نکنم .. و به همین خاطر از این برزخ خیلی خسته نمی شم ...
۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه بیست و چهارم


بانوی نازنین

 اعتراف می کنم که جذاب ترین فصل برایم پاییز است .. پاییز مرا به طرز شگفتی به وجد می آورد .. اما همین بهار است که پاییزمان را زیبا می کند .. باید جوانه بزنی .. بارور شوی .. تا ثمر بدهی ...

 تو حالا یک شکوفه ای .. قویترین شکوفه بهاری .. جذاب و پرانرژی و خوش آب و رنگ

 تو گل اناری ...

 بلوغی دیررس و طولانی گلهای اناری را انتظار می کشد .. اما تو با پاییز می آیی .. ایمان دارم که می آیی ...

 پارسال همین موقع ها بود این شعر رو گفتم:

 "تا آخرین نفس بهار جوانه بزن

 پاییز!

 نوبت عاشقی انارهاست ..."

 محمد رضا _ فروردین ماه 96

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه بیست و سوم


بانوی نازنین!

این جمله امروز خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد:

"اگر می‌خواهیم پیام عاشقانه‌مان دریافت شود، باید آن را بفرستیم. اگر می‌خواهیم چراغی را روشن نگه داریم، باید مُدام در آن نفت بریزیم." مادر ترزا گفته

در مورد این جمله می شود کتابها نوشت و ای بسا کتابها نوشته شده .. مثنوی ها سروده شده و اصلاً اساس همه رابطه های مانای عاشقانه دنیا بر همین منوال استوار گردیده است.

توهم عشق داشتن و خیالپردازی در خفا توصیفگر هیچ رابطه عاشقانه ای نیست .. عشق باید ابراز شود .. عشق در سکوت خاموش و فراموش می شود.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
محمد رضا

بهارانه

 

صدای قدمهای بهار را می شنوی؟

پشت پرچین خانه باغ مان!

پرشور به انتظار نشسته

عقربه های ساعت را می بینی؟

پرشتابتر از همیشه، به پابوس زندگی می دوند

نفس به نفس، همچو ابراهیم زنده می کند خفتگان را

تو نیز زندگی را مشق دوباره کن

باز کن پنجره را

بنوش شمیم خوش اقاقیها را

بهار روی هر شاخه شمعدانی شمعی افروخته

بشنو آوای بلبلان مست را

بشنو!

تو را می خوانند

تو!

در ذهن سبز باورم

تکه ای از بهاری

محمد رضا - 1395/12/29

بشنوید:

**

**

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد رضا
ماجرای من و خاتون

ماجرای من و خاتون


اواخر دهه 40
تو یکی از شهرهای مرزی سپاهی دانش شدم  .. یه استرسی همه وجودمو فرا گرفته بود .. تو مسیر کلی برای خودم صغری و کبری می چیدم تا اینکه به مقصد رسیدم .. بلافاصله خودمو به رئیس ژاندارمری معرفی کردم و دست بر قضا خان بزرگ منطقه هم اونجا حضور داشت.
من خیلی خوش لباس و تمیز و مرتب حاضر شده بودم و بسیار سعی کردم لفظ قلم صحبت کنم و مبادی آداب .. بعداً با هماهنگی رئیس فرهنگ شهرستان منو به یکی از مدارس معرفی کردند اما خان از من خواست که در حل منازعات و مسائل کدخدامنشی که تو خانه های انصاف عموماً صورت می گرفت همراهیشون کنم که با کمال میل پذیرفتم.
دیدن صورتهای معصوم دختر و پسرها سر کلاس از آرزوهای همیشگی من بود .. و وقتی می دیدمشون دلم می خواست لپهاشونو بکشم و ببوسمشون .. اما خودمو کنترل می کردم و این درس عدالت خوندن بیشتر مانعم می شد.
رابطه من با نظمیه و خان و خانه ی انصاف هم روز به روز بیشتر می شد و بعنوان مشاور و عضو افتخاری بیش از حد تصور بزرگ شده بودم.
کم کم متوجه شدم که علاقه خان به من بیش ازحد نورم و طبیعی هست .. تا اینکه برای ضیافت شامی که داشتند منو دعوت کردند. و من دعوتشونو با کمال میل پذیرفتم .. در نهایت تعجب تو مهمانی کنار خان نشستم و مورد لطف و مهرش قرار گرفتم .. حتی همسر خان به دیدارم آمد و چند کلامی جهت خوشامد با من صحبت کرد.
بعدها متوجه شدم خان پسر نداره و همه اولاداش دخترن .. و این موضوع منو نگران می کرد و تصمیم گرفتم کمی مراقب رفتارهام باشم که برای خودم دردسر ایجاد نکنم.
روزی خان از من خواست که از خانواده ام دعوت کنم که به شهرستان بیان تا پذیرایشان باشن و فتح باب دوستی صورت بگیره .. من با تردید و کمی نگرانی در وهله اول دعوتشون رو رد نکردم.
اما وقتی موضوع رو با پدر در میان گذاشتم بنا به دلایلی که داشت دعوت رو فعلا نپذیرفت و گفت که از خان تشکر کنم تا بهبود شرایط ایشان در آینده مزاحمت ایجاد خواهند کرد. این خواسته قلبی خودم هم بود و بعدها این رفتار حکیمانه ی پدر رو بسیار تحسین کردم.
مدت خدمتم در شهرستان رو به پایان بود .. خان به بهانه ای دیگر دوباره دعوتم کرد و من پذیرفتم .. شرایطی فراهم کردند که به طور اتفاقی خاتون دختر بزرگشون رو ببینم .. علیرغم میل باطنیم این اتفاق افتاد .. خاتون دختری نجیب و مگو .. مبادی آداب و البته نه چندان زیبا بود و به نظر سنش از من بیشتر می خورد.
مدتی با خاتون گرم صحبت بودم و احساس می کردم که داریم نظارت می شیم .. خاتون از نعمت سواد چندان برخوردار نبود .. اما به گفته خودش آرایشگری و خیاطی بلد بود.
من این دیدار را نه برای تصمیم زندگی مشترک بلکه از روی احترام به خان پذیرفتم .. چرا که در فرسنگها راه دورتر ماه بانو به انتظارم نشسته بود و شبها خواندن نامه های عاشقانه اش تسلی بخش دل غمگین و تنهایم می شد.
کمی بعد موقع برگشت از باغ دیدم عاقد با دفتر بزرگش به همراه چند نفر از دوستان خان انتظارمون رو می کشن .. موهای تنم سیخ شده بودن .. به خاتون گفتم اندکی دیگر از صحبتهایم مانده و برگردیم به سمت باغ .. و بعد از کمی صحبت وقتی خروجی رو دیدم نور امید در دلم تابیدن گرفت .. گفتمش خاتون از دیدارت بسیار مفتخر شدم .. برای کاری باید به منزل برگردم .. از خان تشکر کنید و سلامم را ابلاغ فرمایید و بگویید که حمل بر بی ادبی نفرمایند.
زود به منزل برگشتم .. چمدان را نصفه و نیمه بستم و با اولین ماشین خودمو به شهرستان رسوندم.
سالها بعد با ماه بانو در همان شهر مرزی سراغ خان رو گرفتم .. متاسفانه خان از دنیا رفته بود.
از شدت ناراحتی ضربان قلبم تندتر می زد .. از خواب بیدار شدم .. لیوانی آب خنک نوشیدم و برای خان فاتحه خوندم و حلالیت طلبیدم و دوباره خوابیدم.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه بیست و دوم



عزیز من!
دیروز بهترین دوستم عاشقانه هایش را برایم مرور می کرد .. با حرارت خاصی از رابطه های خاصش می گفت و بعد از اعتماد و اعتماد بی حدش به من .. و این امن بودن رو در لابلای حرارت داستان هایش چندین بار تکرار کرد.
اما اینهایی که می گفت اصلاً عشق نبود .. بوی وفاداری در حرفهایش نمی شنیدم .. عشق با دوری حرارتش بیشتر می شود و شعله هایش زبانه می گیرد .. اصلاً عشق یعنی تعصب و غیرت .. عاشق اجازه نمی دهد اسم معشوقش بر سر زبانها بیفتد.

بگذار قصه از سر بگیرم
رویای جاودانه من!
در کویر چشمهایت،
هبوط کنم ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

و من بی تو چگونه نگیرد دلم؟


"الماس سیاه"

به معدن الماس رسیده بودم!

شب بود و تاریکی،

تو رفتی

و الماس ها سنگ شدند ...


محمد رضا - 1395/11/16

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
محمد رضا

اهدای زندگی


یکی دو هفته به طرز مشکوکی مغازه ش تعطیل بود .. تصور می کردم به مسافرت رفته باشه .. اما کاسب جماعت چنین کاری نمی کنه .. با کمال تعجب عصر که از سر کار می رفتم خونه بنر بزرگی سر کوچه مون دیدم که نوشته بود محمد رضا اعضای بدنشو بخشیده و باعث نجات چندین بیمار شده و این اقدام خداپسندانه خونوادشو با چند سطر نوشته قدردانی کرده بودن .. مرگ مغزی .. چطور امکان داشت ؟ شوکه بودم

داستان غم انگیزی داشت این بشر

پنجسال پیش وقتی به این محل نقل مکان کردیم باهاش آشنا شدم .. یه مکالمه کوتاه داشتیم و خیلی زود متوجه شدم آدم پر و مطلعیه و با روابط عمومی بالا

داستان غم انگیزی در زندگی داشت .. یه بازنده تو رفاقت .. تو دوستی .. تو زندگی 40 و خورده ای سالش .. اما ایندفعه دیگه نباخت .. ایندفعه تو قمار زندگی برای همیشه برنده شد .. حالاحالاها نخواهد مرد .. مخصوصاً کسی که قلبش رو هدیه گرفته .. و چه کار خوبیه اهداء عضو ...

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
محمد رضا

خلاصه ...


خلاصه بگویمت

سنگ هم اگر بشوی

الماسی ...

محمد رضا .. 1395/10/26

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
محمد رضا

با دوستان مروت .. با دشمنان مدارا

شرح نوشتن بر تو آسان نیست ...

روحت شاد

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
محمد رضا