مهربانیت را مرزی نیست ...

نامه ی پنجم


شاهدانه ی من

امروز لکه های ابر بر آسمان دیدم .. یقین دارم تا باران نیاید پاییز نخواهد آمد .. باید چترهای دونفره باز شوند .. باید از زیر چکه های شیروانی قدم زد .. باید ریزش برگها را در یک روز قشنگ بارانی به تماشا نشست.

اصلاً تا باران نیاید مرغ دریایی آواز نخواهد خواند .. کلاغهای خبرچین بر شاخه های چنار بلند خانه مان نخواهند نشست .. با وجودیکه اینها همیشه خبر از نیامدن می دهند .. اما من به حضورشان عادت کرده ام .. چون می دانم صادقانه خبر آمدنت را خواهند داد.

یک خزان از رفتنت می گذرد و من هنوز در شگفتم که تو چگونه از خم آن کوچه گذشتی و آنهمه خاطرات را گذاشتی؟

من از این جزر و مدها کم ندیده ام .. فرزند دریا بودن این خاصیت را دارد که تو حجم بزرگی از تنهایی .. حجم بزرگی از غم و همه انتظار را به موجها بسپاری

با پاییز رفته ای و با پاییز بازآ ...

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه ی چهارم

 

شاهدانه ی عزیزم

امروز روز سخت و شلوغی است که پشت سر می گذارم .. این به آن معنی نیست که لحظه ای از یاد تو غافل شوم .. تو را به گوشه ی دلم سنجاق نموده ام که همراه همیشگی ام باشی.

شاید این آخر خودخواهی و غرور باشد که تمامیت کسی را برای خود بخواهی .. شاید این ایراد اساسی بر من وارد باشد که انحصارطلب باشم و این همه سماجت و سرسختی که البته سرسختی جزء خلقیات و منش م بوده و با آن بزرگ شده ام .. و تو بهتر از هر کسی می دانی که چرا روح من اینگونه پرورش یافته .. و همه اینها شالوده و اساس عشق نابمان را تشکیل داده.

می دانم تو نیز مانند من چشم به راه دانه های انار نشسته ای .. شاید این یکی از باشکوه ترین جلوه های آفرینش بوده .. شک ندارم خدای عشق نیز در عاشقانه ترین وضع موجود خلقت دانه های انار را به تماشا می نشیند.

+ بشنوید صدای پر از اشکالم را

 

 

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه ی سوم


مهربانوی عزیزم

امروز که این نامه را برایت می نویسم سرشار از اندوهم .. انگار نامه هایی که برایت نوشته ام را یا نخوانده ای یا به دستت نرسیده اند. و از همه بدتر تصوری که به ذهنم رسیده .. دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود.

تو خوب می دانی که تاوان عشق دو طرفه است .. هم میل و کشش عاشق و معشوق و هم شعله های سوزان عشق ...

همه چیز از کجا شروع شد؟ کاش به یاد بیاوری

کاش به یاد بیاوری در یکی از همین روزها که من اصلاً فکرش را هم نمی کردم .. پروانه وار بال زدی و بر گلبرگ حیاط خانه ام و بالهای زیبایت را به رخ کشیدی .. مگر می شد از اینهمه عظمت و زیبایی رهایی جست؟

به یاد می آوری اولین حرفهایمان را؟  فقط تو ... و چقدر این حس مالکیت مطلق را دوست داشتیم .. من آنروزها انعکاس صدایت را از آب روان رود .. صدای باد کوهستان .. یا هر چیزی که به ذوقم وا می داشت می شنیدم ...

حالا که نیستی روزها فقط و فقط می گذرند .. این نامه را به باد یا نه به آب روان رودی که به سینه دریا می ریزد می سپارم .. تا قطره قطره های این رود با عشق در آغوش دریا آرام بگیرند.


پ.ن: شعر سپیدم تقدیم به تو:

دوره لیلی و مجنون،

هزار بار اسمم را می نوشتی

هزار بار جانت را می خریدم

حالا یکریز و پی در پی،

سکوت می شنوم

نامه نانوشته می خوانم

راستی

هنوز نامم را می گویی؟

محمد رضا _ خزان 94

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
محمد رضا

نامه دوم


مهربانوی عزیزم

آمدم بگویم آنروز که برایت نامه نوشتم دستم یا شاید دلم با هر واژه می لرزید .. احساس می کردم رو در رو ایستاده ایم .. و من طاقت رویارویی با تو را نداشتم .. یا شاید برای گفتن عشق جرات و جسارت پیدا نکرده بودم.

تو خوب می دانی که حجم عظیمی از حرفهایمان در سکوت بوده .. با نگاه زندگی کرده ایم و به  زعم من این از بزرگی عشق نمی کاهد.

برای یک عاشق چه چیزی بیشتر از مالکیت قلب معشوقش می تواند اهمیت داشته باشد؟

وقتی نامم را صدا می کردی طنین صدایت بیستون را می شکافت .. و من بی تابی را در طنین صدایت می فهمیدم و بی قرار می شدم .. حالا همان صداها در گوش جانم طنین انداز شده!

دو قدم مانده به پاییز میلاد تو و سالروز عشق باشکوهمون هست .. داشتم با خود فکر می کردم بلوغ عشق ما طولانی تر از بلوغ گل های اناری  بود.

این شعر سپیدم پیشکش تو:


"تا آخرین نفس بهار

جوانه بزن

پائیز،

نوبت عاشقی انارهاست ..."

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
محمد رضا

چالش نامه ی عاشقانه .. نامه ی اول

از طرف نویسنده وبلاگ طلوع من دعوت شدم به چالش نامه عاشقانه .. خب دعوت ایشونو مغتنم شمردم و نامه ای برای محبوبم نوشتم

مهربانوی عزیزم

باور داری چقدر از هم دور افتاده ایم؟

آنقدر دور که سرزمین دلم از ندیدن نور و گرمایت یخ بسته و تاریک شده ...

بیاد داری شبهای عاشقی را؟

تو پنجره عشق را که می گشودی و از میان حریر سفید جادو می کردی چشمانم را؟

من و تو با نگاه حرف می زدیم .. با نگاه همدیگر را به آغوش می کشیدیم .. با نگاه طولانی ترین بوسه های عاشقانه را نثار هم می کردیم ..

حالا !

حجم این دلتنگی آنقدر عظیم شده .. آنقدر کشنده .. آنقدر طاقت فرسا که تیشه برداشته ام همچو فرهاد .. شب و روز بیستون می تراشم تا شاید از صدای شکستن بغضهای سنگی راهی به سوی پنجره اتاقت باز کنم ...

و تو بیایی !

و تو بیایی !

آه اگر که نیایی ...

و من مشق انتظار را هزار بار نوشته ام .. و در دفتر هزار برگم تو را نفس کشیده ام !

به نام تو دفتر شعرهایم را مزین کرده ام .. واژه واژه .. ذره ذره .. از عمق جانم .. میلادت را در حال سرودنم ...

می دانم که می آیی .. یکی از همین روزها که شکوفه های اناری سر بیرون بیاورد تا خود پاییز که فصل عاشقانه هاست ...


پ.ن: محبوبم را به چشم دل دیدم

گفتم تو کیستی؟

گفت تو !

حسین منصور حلاج

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
محمد رضا

مخاطب


با دوست بسیار عزیز و خوش ذوقی از شعر و شاعری می گفتیم .. بسیار پخته و قوی شعر می گن .. از غزل تا رباعی و سپید و قبلترش نو .. حال و هوای شعرهاش از بیست و پنج سال پیش خیلی عوض شده بود .. اشعاری با مضامین عشقی که واقعاً از شنیدنش لذت بردم.

از علی خواستم چاپشون کنه .. اما اون می گفت حوصله توضیح دادن برای ملت رو نداره که مخاطب این شعرا چه کسی هستن

علی شعر می خوند و من می گفتم مخاطب کی بود؟ :))))

گفتمش علی جان حتماً چاپشون کن .. اولیشم بده دست مخاطبت :)))

بقیه هم فقط به دوستان صمیمی ت .. مگه قصد تجارت داری؟ 200 جلد زیاد هم میاد .. منم اگه روزی چاپ کنم حداکثر همین تعداد

قراره هفته دیگه شعرای منو بخونیم .. مخاطب شعرهام در دسترس نیست .. یه لیلای فراری .. یه شیرین جا مانده در رویاهای کودکی .. یه ستاره دلربای دور دست .. یه گل شمعدانی به لطافت بال پروانه ...

دیگه چی می تونم به علی بگم؟ :))))

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمد رضا

خدایا تنهام نذار


توی چشماش می شد تناقض و استرس رو به آسونی خوند .. وارد اتاقم که شد سنگینی ورودش رو با عمق جانم حس کردم

گفتم: بفرمایید بیشینید لطفاً

مدتها بود با همسرش متارکه کرده بودن و بعد به اصرار بچه ها و دامادش برگشته بود سر زندگی با یه مهریه ناچیز .. بعد مدت کوتاهی دوباره زخمهای کهنه سرباز کرده بودن و اختلافات و دعوا و نزاع و روز از نو روزی از نو

همسرش رو کامل می شناختم .. به شدت شکاک و بدگمان و خسیس و از اون آدمایی که با دعوا و نزاع انرژی می گیرن

مجدداً خونه رو ترک کرده بود و بخاطر همین دعوای نفقه ش به آسونی رد شد و برای جراحات رو بدنش هم دلیل کافی نداشت.


پرسیدم مشکلتون چیه؟

می خواست رمز حساب و رمز کارت همسرشو بگیره ..

گفتم همسرت کجاست؟

گفت: تیمارستان

و ادامه داد که برگشته خونه و اختلافات اوج گرفته و اینبار درگیریهای فیزیکی و ... تا اینکه متوسل به پلیس و ... شدن و الانم بستریه

گفتمش چطور تحمل کردی و اینبار موندی؟

گفت: چاره ای نداشتم .. باید مبارزه می کردم .. روزی دو تا قرص می خوردم که کم نیارم .. بعد از اینکه دید واکنش تندی انجام ندادم .. چشمانش برقی از روی شادی توام با ترس و استرس می زد ..

راضی بود انگار از نتیجه تلاشش .. می گفت آقای ... چاره ای نداشتم ...

وقتی رفت حال خوبی نداشتم .. با خودم می گفتم کاش برای عشق مبارزه می کرد .. کاش برای بدست آوردن زندگیش می جنگید .. جنگش مقدس می شد برام .. قطعاً نتیجه بهتری می تونست بگیره

حالا اون فقط دستور رمز کارت می خواست .. در حالیکه مهریه شم گرفته بود .. بی انصافی بود اسمشو بذارم خبیث .. بی انصافی بود بگم کاسب .. بی انصافی بود بگم 100% مقصره ..

اون بدبختی هم که گوشه تیمارستان بدون حمایت حتی بچه هاش افتاده روز اول که دیوانه نبود .. روز اول شکاک و خبیث نبود که .. روز اول دست بزن نداشت ..اصلاً می دونید چقدر مردها ضعیفن؟


+ خدایا کمکم کن .. منو با وجدانم تنها نذار

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا

خرمن موهای تو


آسمان و زمین را نه با شعر،

با خرمن موهای تو باید می بافتم ...

محمد رضا _ 16/مرداد/95

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا

با باران بیا


از روزی که رفتی

کلاغی بر چنار مقابل پنجره ام ننشست

سالهاست

 خطی، خبری از تو نمی آید

چشم یعقوب به در سفید شد

یوسف نیامد

به صبر ایمان آورده ام

پایان این فصل خشک،

باران  می آید  ...

محمد رضا - 1395/5/6

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا

جمعه


جمعه

وقت رفتنه !

موسم   دل  کندنه ...


#شهیار_قنبری



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا